گس لایتر/پارت ۲۸۱
.
علی رغم هشدارای مادرش و یون ها از جا بلند شد تا بیرون بره... صدای جونگکوک هر لحظه نزدیکتر میشد!....
.
.
.
.
جونگکوک: بایولل.. بایوللللل...
در عمارت باز شد و بایول روبروش ظاهر شد...
با دیدنش زبونش بند اومد... سکوت کرد...
هر دو مبهوت به هم خیره بودن...
سکوتشون به اندازه ای طولانی شد که رانگ بهشون رسید...
رانگ: بایول...مگه نگفتم داخل بمون
نگاهشو از جئون گرفت و آروم سرشو چرخوند...
بایول:خودم حلش میکنم...
نگاه پر از خشمشو به جونگکوک دوخت و داخل عمارت رفت و در رو بست...
بعد از اینکه باهاش تنها شد آروم قدم برداشت و جلوتر اومد...
روبروش ایستاد و صورتشو برانداز کرد...
پیشونی چین خورده از اخم...نگاه غضبناک اما اکنده از اشک...
پره ی دماغش که بخاطر تند تند نفس کشیدن تکون میخورد...
و لبهای خونیش رو از نظر گذروند...
گوشه ی لبش پاره بود و ازش خون میومد... احساس کرد اگر یکم دیگه بهش خیره بشه کم میاره...
علی رغم چیزی که احساس میکرد با تندی و تیزی کلامشو شروع کرد...
بایول: اینجا چیکار میکنی...؟
چی از جونم میخوای...؟
با صدای خشمگین اما لرزون ناشی از بغض توی گلوش جواب داد: بهم دروغ گفتی!!!!.
.گفتی من پدر بچه نیستم!!!!...
ازم مخفیش کردی!!!!
بایول: حالا میدونی...
چی عوض میشه...؟
پدر بهتری میشی...؟
لحظه ای مکث کرد...وقتی واکنشی از جونگکوک ندید با بغض بیشتری ادامه داد...
بایول: بورام موقع رفتنش بهم گفت!...
در حالیکه اشک توی چشماش میلغزید پرسید:
جونگکوک: گفت؟...چیو گفت؟
بایول با صدای لرزون جواب داد: اینکه جونگ هون رو نمیخواستی!...
اینکه اصلا دوسش نداشتی و مدام میگفتی کاش نبود!...
اشکاش سرازیر شد...
سکوت جونگکوک عصبیش میکرد...
با مشت روی سینه ستبرش کوبید...
بایول: حتی با یاداوریش قلبم میسوزه!!!
چطور میتونی از بچه ای که از وجود خودته متنفر باشی؟؟؟!
اونم بچه ای که هنوز ندیدیش!...
هیچ آدم نرمال از یه نوزاد متنفر نمیشه!
جونگکوک با چشمای خیس و صدایی که بیشتر شبیه ناله بود لب زد:
از بچه متنفر نبودم...از خودم متنفر بودم...دلم برای بچه ای که من پدرش بودم میسوخت...
اگر بهم فرصت بدی... همه چیزو برات تعریف میکنم...درستش میکنم
طعنهآمیز خندید...
بایول: فرصت...؟؟
چقد مضحک!
خیلی باید کودن باشم که به چنین چیزی حتی فکر کنم!
جونگکوک: تو راس میگی...
همه ی پلای پشت سرمو خراب کردم... اما...
ما الان دوتا بچه داریم... بخاطر اونام که شده... برای اینکه....
مکثی کرد و با بغض جملشو کامل کرد...
برای اینکه مثل من نشن... بزار کاری کنم منو بیشتر بشناسی... شاید نظرت تغییر کرد!
بایول: نه!!!
اونا مثل تو نمیشن!!!!
.. تموم کن این تقلا کردنو...بلوا به راه انداختنو!
هرکی به راه خودش!!!!
جونگکوک: نمیتونم!!
عاشقتم!!!
بایول: ...دیر شده جونگکوک... بفهم!...
حرفای عاشقانت به گوشم اثر نمیکنه... حتی!...
جونگکوک: حتی چی؟!
بایول: حتی از بوسه ی اون شبتم قلبم نلرزید! دیگه مهم نیستی...
از سردی کلامش سوزش بدی رو زیر پوستش احساس میکرد... کاری ازش ساخته نبود...زورش به همه میرسید بجز این یک نفر!
جملات بایول به قدری براش سنگین بود که تمام نیروی تنشو گرفتن... وقتی به خودش اومد دید که شاهد رفتنشه و کاری ازش برنمیاد...
سخت بود... اما به اجبار باید جسم بی رمقش رو از اون جا بیرون میبرد....و خودشو به دست تقدیر میسپرد...
********************
علی رغم هشدارای مادرش و یون ها از جا بلند شد تا بیرون بره... صدای جونگکوک هر لحظه نزدیکتر میشد!....
.
.
.
.
جونگکوک: بایولل.. بایوللللل...
در عمارت باز شد و بایول روبروش ظاهر شد...
با دیدنش زبونش بند اومد... سکوت کرد...
هر دو مبهوت به هم خیره بودن...
سکوتشون به اندازه ای طولانی شد که رانگ بهشون رسید...
رانگ: بایول...مگه نگفتم داخل بمون
نگاهشو از جئون گرفت و آروم سرشو چرخوند...
بایول:خودم حلش میکنم...
نگاه پر از خشمشو به جونگکوک دوخت و داخل عمارت رفت و در رو بست...
بعد از اینکه باهاش تنها شد آروم قدم برداشت و جلوتر اومد...
روبروش ایستاد و صورتشو برانداز کرد...
پیشونی چین خورده از اخم...نگاه غضبناک اما اکنده از اشک...
پره ی دماغش که بخاطر تند تند نفس کشیدن تکون میخورد...
و لبهای خونیش رو از نظر گذروند...
گوشه ی لبش پاره بود و ازش خون میومد... احساس کرد اگر یکم دیگه بهش خیره بشه کم میاره...
علی رغم چیزی که احساس میکرد با تندی و تیزی کلامشو شروع کرد...
بایول: اینجا چیکار میکنی...؟
چی از جونم میخوای...؟
با صدای خشمگین اما لرزون ناشی از بغض توی گلوش جواب داد: بهم دروغ گفتی!!!!.
.گفتی من پدر بچه نیستم!!!!...
ازم مخفیش کردی!!!!
بایول: حالا میدونی...
چی عوض میشه...؟
پدر بهتری میشی...؟
لحظه ای مکث کرد...وقتی واکنشی از جونگکوک ندید با بغض بیشتری ادامه داد...
بایول: بورام موقع رفتنش بهم گفت!...
در حالیکه اشک توی چشماش میلغزید پرسید:
جونگکوک: گفت؟...چیو گفت؟
بایول با صدای لرزون جواب داد: اینکه جونگ هون رو نمیخواستی!...
اینکه اصلا دوسش نداشتی و مدام میگفتی کاش نبود!...
اشکاش سرازیر شد...
سکوت جونگکوک عصبیش میکرد...
با مشت روی سینه ستبرش کوبید...
بایول: حتی با یاداوریش قلبم میسوزه!!!
چطور میتونی از بچه ای که از وجود خودته متنفر باشی؟؟؟!
اونم بچه ای که هنوز ندیدیش!...
هیچ آدم نرمال از یه نوزاد متنفر نمیشه!
جونگکوک با چشمای خیس و صدایی که بیشتر شبیه ناله بود لب زد:
از بچه متنفر نبودم...از خودم متنفر بودم...دلم برای بچه ای که من پدرش بودم میسوخت...
اگر بهم فرصت بدی... همه چیزو برات تعریف میکنم...درستش میکنم
طعنهآمیز خندید...
بایول: فرصت...؟؟
چقد مضحک!
خیلی باید کودن باشم که به چنین چیزی حتی فکر کنم!
جونگکوک: تو راس میگی...
همه ی پلای پشت سرمو خراب کردم... اما...
ما الان دوتا بچه داریم... بخاطر اونام که شده... برای اینکه....
مکثی کرد و با بغض جملشو کامل کرد...
برای اینکه مثل من نشن... بزار کاری کنم منو بیشتر بشناسی... شاید نظرت تغییر کرد!
بایول: نه!!!
اونا مثل تو نمیشن!!!!
.. تموم کن این تقلا کردنو...بلوا به راه انداختنو!
هرکی به راه خودش!!!!
جونگکوک: نمیتونم!!
عاشقتم!!!
بایول: ...دیر شده جونگکوک... بفهم!...
حرفای عاشقانت به گوشم اثر نمیکنه... حتی!...
جونگکوک: حتی چی؟!
بایول: حتی از بوسه ی اون شبتم قلبم نلرزید! دیگه مهم نیستی...
از سردی کلامش سوزش بدی رو زیر پوستش احساس میکرد... کاری ازش ساخته نبود...زورش به همه میرسید بجز این یک نفر!
جملات بایول به قدری براش سنگین بود که تمام نیروی تنشو گرفتن... وقتی به خودش اومد دید که شاهد رفتنشه و کاری ازش برنمیاد...
سخت بود... اما به اجبار باید جسم بی رمقش رو از اون جا بیرون میبرد....و خودشو به دست تقدیر میسپرد...
********************
۲۰.۷k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.