پارت 26
بعد از صرف صبحانه کتاب هامو بیرون آوردم و مارتین هم لپ تاپش رو کتابهایی که بیرون آوردم : اختراعات اتفاقی شرلوک هلمز فصل ۵
البته کتابهای دیگهای هم آورده بودم ولی توی چمدون گذاشتم تا بتونم وسایل مهمتری مثل چاقو همه کاره و.... جا بدم دو تا کتاب با ژانرهای متفاوت با خودم گفتم اول شرلوک هلمز رو میخونم با تعجب دیدم مارتین خیلی هیجان زده به لپ تاپش نگاه میکنه خواستم ببینم توی لپتاپش چیه که اینقدر هیجان زدهاش کرده با تعجب دیدم شرلوک هلمز قسمت آخر میبینه
گفتم : من کل فصلهاشو دیدم فصل آخرش هنوز ساخته نشده برای همین کتابشو میخونم
در حالی که اون تعجب کرده بود گفتم : واقعاً؟
با سر تایید کردم بعد از کمی فیلم دیدن و کتاب خوندن مارتین خوابش برد
برای همین روش پتو انداختم
به خوندن ادامه دادم بعد از نیم ساعت :
به بند اخر رسیدم : ...شرلوک روبه واتسون میکند و ادامه میدهد :
من عاشق قاتل های باهوشم ، عاشق اینکه دلشون میخواد گیر بیوفتن ، واسه اینکه تحسین بشن ، تشویق در پایان نمایش بینظیرشون ، نقطه ضعف همه ی نوابغ همینه ، دلشون تماشاچی میخواد !
عادتم بود جمله ی معروف شرلوک رو توی دفترچه ی پوست چرمی بنویسم تا اومدم شروع به نوشتن کنم دیدم
آروم چشماشو باز کرد یکم به بیرون نگاه کرد تا به نورش عادت کنه
- میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
- بفرمایید
- با من راحت باشید من رو مارتین صدا کنید
- باش هرجور راحتید... من رو هم به اسم صدا کنید
خم شد و دفترچه ام خیره شد اخرین جمله رو چندین بار از اول خوند :
عقل من هارد دیسک منه ! فقط عقلم حکم میکنه تنها چیز هایی رو توش بریزم که بدردم میخوره که احساسات جزوشون نیست !
دوباره یه عالمه در مورد علایقمون حرف زدیم حتی تصمیم گرفتیم چالش بریم شروع به تحلیل افراد به سبک شرلوک هلمز کردیم تا ساعت ۶:۱۳ دقیقه که خیلی هم خوش گذشت که در همین ساعت مهماندار دیگری آمد که موهای بور با چشمای عسلی داشت خیلی خشک و بیروح گفت : چی میخورید؟
و مارتین هم به جای اینکه بگه به نشانه همون حرف سر تکان داد و من گفتم : دو دونات کاراملی با دو نوشابه انرژیزا و مارتین گفت : یه پک دوقلو دلی مانجو با سس نوتلا با شیر کاکائو
هر دومون میدونستیم دوتا گرفتیم برای همدیگه مهماندار بدون هیچ حرفی رفت تا آماده کنه
دقیقه بعد با غذا برگشت بعد از حساب کردن همزمان با هم گفتیم :
- بفرمایید من یکی هم برای شما گرفته بودم
- وای ممنون
و هر دومون از این اتفاق عجیب خندمون گرفته بود دستم رو به زیر دستمال بردم تا به گردنم ببندم که کاغذی حس کردم برداشتمش و نگاهی به مارتین انداختم که دیدم اخماش گره خورده اما نه فقط من بلکه زیر دستمال مارتین هم بود نه کاغذ من و نه مارتین هیچ کدوم از دست خط ما نبود بلکه حتی زبان ما هم نبود اون....
اما چه به الکس و جولیا گذشت :
- بدید من کیفتون رو بذارم
- خیلی ممنون
که در همین لحظه کیف خانم جولیا از دستم لیز خورد و افتاد زمین و کتابی بیرون افتاد : صدایم مرا صدا کرد
با هیجان گفتم : خدای من شما هم از کتابهای گروه ستاره شب رو میخونید من نه تنها این کتاب رو صد بار خوندم...
و همزمان گفتیم : بلکه کل آهنگاشو از حفظم
و هر دو خندیدیم
#کیدراما#دشی#شرلوک هلمز#وینچنزو#رمان#کتاب#ژانر#جنایی
البته کتابهای دیگهای هم آورده بودم ولی توی چمدون گذاشتم تا بتونم وسایل مهمتری مثل چاقو همه کاره و.... جا بدم دو تا کتاب با ژانرهای متفاوت با خودم گفتم اول شرلوک هلمز رو میخونم با تعجب دیدم مارتین خیلی هیجان زده به لپ تاپش نگاه میکنه خواستم ببینم توی لپتاپش چیه که اینقدر هیجان زدهاش کرده با تعجب دیدم شرلوک هلمز قسمت آخر میبینه
گفتم : من کل فصلهاشو دیدم فصل آخرش هنوز ساخته نشده برای همین کتابشو میخونم
در حالی که اون تعجب کرده بود گفتم : واقعاً؟
با سر تایید کردم بعد از کمی فیلم دیدن و کتاب خوندن مارتین خوابش برد
برای همین روش پتو انداختم
به خوندن ادامه دادم بعد از نیم ساعت :
به بند اخر رسیدم : ...شرلوک روبه واتسون میکند و ادامه میدهد :
من عاشق قاتل های باهوشم ، عاشق اینکه دلشون میخواد گیر بیوفتن ، واسه اینکه تحسین بشن ، تشویق در پایان نمایش بینظیرشون ، نقطه ضعف همه ی نوابغ همینه ، دلشون تماشاچی میخواد !
عادتم بود جمله ی معروف شرلوک رو توی دفترچه ی پوست چرمی بنویسم تا اومدم شروع به نوشتن کنم دیدم
آروم چشماشو باز کرد یکم به بیرون نگاه کرد تا به نورش عادت کنه
- میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
- بفرمایید
- با من راحت باشید من رو مارتین صدا کنید
- باش هرجور راحتید... من رو هم به اسم صدا کنید
خم شد و دفترچه ام خیره شد اخرین جمله رو چندین بار از اول خوند :
عقل من هارد دیسک منه ! فقط عقلم حکم میکنه تنها چیز هایی رو توش بریزم که بدردم میخوره که احساسات جزوشون نیست !
دوباره یه عالمه در مورد علایقمون حرف زدیم حتی تصمیم گرفتیم چالش بریم شروع به تحلیل افراد به سبک شرلوک هلمز کردیم تا ساعت ۶:۱۳ دقیقه که خیلی هم خوش گذشت که در همین ساعت مهماندار دیگری آمد که موهای بور با چشمای عسلی داشت خیلی خشک و بیروح گفت : چی میخورید؟
و مارتین هم به جای اینکه بگه به نشانه همون حرف سر تکان داد و من گفتم : دو دونات کاراملی با دو نوشابه انرژیزا و مارتین گفت : یه پک دوقلو دلی مانجو با سس نوتلا با شیر کاکائو
هر دومون میدونستیم دوتا گرفتیم برای همدیگه مهماندار بدون هیچ حرفی رفت تا آماده کنه
دقیقه بعد با غذا برگشت بعد از حساب کردن همزمان با هم گفتیم :
- بفرمایید من یکی هم برای شما گرفته بودم
- وای ممنون
و هر دومون از این اتفاق عجیب خندمون گرفته بود دستم رو به زیر دستمال بردم تا به گردنم ببندم که کاغذی حس کردم برداشتمش و نگاهی به مارتین انداختم که دیدم اخماش گره خورده اما نه فقط من بلکه زیر دستمال مارتین هم بود نه کاغذ من و نه مارتین هیچ کدوم از دست خط ما نبود بلکه حتی زبان ما هم نبود اون....
اما چه به الکس و جولیا گذشت :
- بدید من کیفتون رو بذارم
- خیلی ممنون
که در همین لحظه کیف خانم جولیا از دستم لیز خورد و افتاد زمین و کتابی بیرون افتاد : صدایم مرا صدا کرد
با هیجان گفتم : خدای من شما هم از کتابهای گروه ستاره شب رو میخونید من نه تنها این کتاب رو صد بار خوندم...
و همزمان گفتیم : بلکه کل آهنگاشو از حفظم
و هر دو خندیدیم
#کیدراما#دشی#شرلوک هلمز#وینچنزو#رمان#کتاب#ژانر#جنایی
۳.۸k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.