فیک شراب گیلاس p1
P1
دختر هراسون میدوید...هرچی میگذشت بیشتر نفس کم میاورد...اون سایه هنوزم دنبالش بود...شروع کرد به گریه کردن ولی از دویدن نایستاد...نه!جونش عزیزتر بود...از گریه کردن و آروم کردن خودش...با کشیده شدن سرش جیغ بلندی کشید..."توروخدا...باهام کاری نداشته باش"...پسر لبخند زد"...هیش...زیاد حرف نزن"...
بغض دختر دوباره شکسته شد...اون حتی نمیدونست تو کدوم یکی از کوچه های سئول اسیر این هیولا شده...پسر دستش رو به بدن لرزون دختر کشید...دختر نالید"توروخدا"...
دستهای دختررو در یک دستش محکم کرد و با دست دیگه کلاه مشکی رنگ دختر رو از سرش برداشت....موهای دختر کنار گوشش ریخت...موهای مشکی و یک دست...موهای دختر رو که در حال گریه کردن و تقالا بود کنار زد...و گردن سفیدش رو با چشم دنبال کرد...دختر شروع کرد به جیغ زدن...صداش در نمیومد ولی سعی میکرد...با بی رحمی به دهانش ضربه محکمی زدو دستش رو سفت روی لبهاش
نگهداشت...حالا اجازه فریاد زدن هم بهش نمیداد..اشک های دختر بیچاره انگشتهای پسر رو خیس میکرد...تو دختر زیبایی هستی...اولین شکار من تو این شهر...تو"
پسر لبخند زد خوش شانسی"!
پسر اجازه فکر کردن رو از دختر گرفت...دیگه خودش هم توانایی صبرکردن نداشت...
رگهای صورتش بیرون زدند...چشمهاش رنگ قرمز به خود گرفتن وسرد تر شدند...ناخن هاش ناگهانی رشد کردن...و با ناله ی مردونه دندون های نیشش بیرون زدند...صورت دختر رو برگردوند تا عکس العملش رو ببینه...وقتی دختر مثل شکارهای قبلش رنگ سفید کردو بدنش شل شد لبخند زد و به گردن سفید دختر حمله کرد...
رگهای اصلی رو پاره کرده بود...دختر خیلی زود تو بغلش جون داد...
و پسر همچنان از قطره قطره خون دختر میخورد و لبخند های بی رحمانه ای میزد...
چشمهاشو باز کرد...از اتاق بیرون رفت....
بعد از 6 ساعت خواب انرژی مضاعف گرفته بود...پیراهنش رو درآوردو گوشه ای پرت کرد...احساس گرمای شدیدی داشت...
مثل همیشه...یک روز بعد از شکارش حس گرمای عجیب غریبی بهش دست میداد...شروع کرد به داد کشیدن...از گرما متنفر نبود...ولی نه تا
این حد...گرمای بالای پنجاه درجه رو نمیتونست و نمیخواست که تحمل کنه...دوباره ناخن هاش تیز شدند و دندون های نیشش همزمان با فریادی
که زد پایین اومدن...رگ های بدنش متورم شده بود و چشم هاش سیاهه سیاه...رنگ وحشت...بدنش به شدت عرق میکرد...
از گرمای بدنش که تحملش رو نداشت شروع کرد به فریاد کشیدن وچنگ زدن به درو دیوار...
هرچی که جلوش بود رو با ناخن هاش و دستای قویش نابود میکرد...بعد حدود یک ربع عذاب کشیدن به کمر روی زمین افتاد...دمای بدنش
عادی شد...و دوباره شبیه آدم ها شد...
به جای ناخن هاش روی دیوار روبه روش خیره شد...خنده ش گرفت...بلند بلند خندید...و جمله همیشگیش رو زمزمه کرد
"لذتش صدوچهل برابر بیشتره"
جام گیلاسش رو برداشت و سرکشید...مثل احمق ها میخندید و با خودش حرف
میزد...حتی اگر گرم تر از اینم باشه...حتی اگر به جای یه ربع ،ده ساعت"
باشه...من بازم شکار میکنم!...شکار میکنم"!...
درسته...با اینکه میدونست برای نهصد سال نفرین شده...و هربار که آدمی رو شکار کنه...درست یک روز بعد گرمایی رو حس میکنه که براش از هرچیزی سخت تره...و عذاب میکشه...اما باز هم شکارمیکرد...چون نیاز داشت...
چون اینجوری فقط یک ربع زجر میکشید...نه یک عمر...اگر شکار نمیکرد بدنش ضعیف میشد و هیچوقت نمیتونست از جای خودش بلند شه...و تا ابد باید با ضعف زندگی میکرد...صدای گریه بچه رو شنید...همه چیز دیشب دوباره جلوی چشمش اومد و اخم وحشتناکی کرد...
پارت بعد؟
دختر هراسون میدوید...هرچی میگذشت بیشتر نفس کم میاورد...اون سایه هنوزم دنبالش بود...شروع کرد به گریه کردن ولی از دویدن نایستاد...نه!جونش عزیزتر بود...از گریه کردن و آروم کردن خودش...با کشیده شدن سرش جیغ بلندی کشید..."توروخدا...باهام کاری نداشته باش"...پسر لبخند زد"...هیش...زیاد حرف نزن"...
بغض دختر دوباره شکسته شد...اون حتی نمیدونست تو کدوم یکی از کوچه های سئول اسیر این هیولا شده...پسر دستش رو به بدن لرزون دختر کشید...دختر نالید"توروخدا"...
دستهای دختررو در یک دستش محکم کرد و با دست دیگه کلاه مشکی رنگ دختر رو از سرش برداشت....موهای دختر کنار گوشش ریخت...موهای مشکی و یک دست...موهای دختر رو که در حال گریه کردن و تقالا بود کنار زد...و گردن سفیدش رو با چشم دنبال کرد...دختر شروع کرد به جیغ زدن...صداش در نمیومد ولی سعی میکرد...با بی رحمی به دهانش ضربه محکمی زدو دستش رو سفت روی لبهاش
نگهداشت...حالا اجازه فریاد زدن هم بهش نمیداد..اشک های دختر بیچاره انگشتهای پسر رو خیس میکرد...تو دختر زیبایی هستی...اولین شکار من تو این شهر...تو"
پسر لبخند زد خوش شانسی"!
پسر اجازه فکر کردن رو از دختر گرفت...دیگه خودش هم توانایی صبرکردن نداشت...
رگهای صورتش بیرون زدند...چشمهاش رنگ قرمز به خود گرفتن وسرد تر شدند...ناخن هاش ناگهانی رشد کردن...و با ناله ی مردونه دندون های نیشش بیرون زدند...صورت دختر رو برگردوند تا عکس العملش رو ببینه...وقتی دختر مثل شکارهای قبلش رنگ سفید کردو بدنش شل شد لبخند زد و به گردن سفید دختر حمله کرد...
رگهای اصلی رو پاره کرده بود...دختر خیلی زود تو بغلش جون داد...
و پسر همچنان از قطره قطره خون دختر میخورد و لبخند های بی رحمانه ای میزد...
چشمهاشو باز کرد...از اتاق بیرون رفت....
بعد از 6 ساعت خواب انرژی مضاعف گرفته بود...پیراهنش رو درآوردو گوشه ای پرت کرد...احساس گرمای شدیدی داشت...
مثل همیشه...یک روز بعد از شکارش حس گرمای عجیب غریبی بهش دست میداد...شروع کرد به داد کشیدن...از گرما متنفر نبود...ولی نه تا
این حد...گرمای بالای پنجاه درجه رو نمیتونست و نمیخواست که تحمل کنه...دوباره ناخن هاش تیز شدند و دندون های نیشش همزمان با فریادی
که زد پایین اومدن...رگ های بدنش متورم شده بود و چشم هاش سیاهه سیاه...رنگ وحشت...بدنش به شدت عرق میکرد...
از گرمای بدنش که تحملش رو نداشت شروع کرد به فریاد کشیدن وچنگ زدن به درو دیوار...
هرچی که جلوش بود رو با ناخن هاش و دستای قویش نابود میکرد...بعد حدود یک ربع عذاب کشیدن به کمر روی زمین افتاد...دمای بدنش
عادی شد...و دوباره شبیه آدم ها شد...
به جای ناخن هاش روی دیوار روبه روش خیره شد...خنده ش گرفت...بلند بلند خندید...و جمله همیشگیش رو زمزمه کرد
"لذتش صدوچهل برابر بیشتره"
جام گیلاسش رو برداشت و سرکشید...مثل احمق ها میخندید و با خودش حرف
میزد...حتی اگر گرم تر از اینم باشه...حتی اگر به جای یه ربع ،ده ساعت"
باشه...من بازم شکار میکنم!...شکار میکنم"!...
درسته...با اینکه میدونست برای نهصد سال نفرین شده...و هربار که آدمی رو شکار کنه...درست یک روز بعد گرمایی رو حس میکنه که براش از هرچیزی سخت تره...و عذاب میکشه...اما باز هم شکارمیکرد...چون نیاز داشت...
چون اینجوری فقط یک ربع زجر میکشید...نه یک عمر...اگر شکار نمیکرد بدنش ضعیف میشد و هیچوقت نمیتونست از جای خودش بلند شه...و تا ابد باید با ضعف زندگی میکرد...صدای گریه بچه رو شنید...همه چیز دیشب دوباره جلوی چشمش اومد و اخم وحشتناکی کرد...
پارت بعد؟
۲۹.۱k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.