فیک moon river 💙🌧پارت⁹
جاعه « از همون بچگی میدونستم ملکه شدن حق منه...از وقتی بچه بودم هر چیزی که میخواستم بدست میاوردم و امپراطور و مقام ملکه هم بدست میارم...زیر چشمی به چهره بی نقص و زیبای امپراطور که شباهت زیادی با یک اثر هنری داشت نگاه میکردم که به حرف اومد و اولین سوالش رو از من پرسید!
کوک « اگه دست خودم سالن رو ترک میکردم....چون حوصله این مسخره بازی ها رو نداشتم...ولی اگه این کار به صلاح مملکته....انجامش میدم....بعد از مدتی به حرف اومدم و از جاعه پرسیدم
کوک « بانو سو... ارزش امپراطور نزد مردم چقدره؟
جاعه « آعه...سرورم امپراطور اونقدر ارزشمنده که رعیت نمیتونه برای اون مقدار تایین کنه...شما مثل صندوقچه ای پر از طلا هستید که هیچ وقت تمام نمیشه....
کوک « که اینطور....نظر شما چیه بانو مین؟
یئون « امممم....م...من...من فکر میکنم ارزش امپراطور به اندازه یک سکه اس...
ملکه مادر « تو چطور جرعت میکنی!!!!! ارزش امپراطور رو فقط یه سکه میدونی دختره ی خیره سر
کوک « مادر بزرگ آروم باش!! حرفش رو تموم نکرده هنوز
ملکه مادر « پسرم
کوک « لطفا صبور باشید...بانو مین منتظرم
یئون « با اینکه ترسیده بودم اما تمام شجاعت داشته و نداشته ام رو جمع کردم و گفتم « چون برای یک رعیت یک سکه اندازه کل دنیا و زندگیش ارزش داره....با دیدن همون یه سکه به زندگی امیدوار میشه و از خدا بابت وجودش سپاسگزاری میکنه...امپراطور هم برای همین مانند سکه اس...
راوی « با تموم شدن حرف یئون دهن جاعه و ملکه مادر بسته شد و تحسین ملکه و کوک نصیب یئون شد...امپراطور پوزخندی زد و روبه ملکه مادر گفت
کوک « از نظر من ملکه مشخصه....بانو مین رو انتخاب میکنم
ملکه مادر « اما پسرم
کوک « ملکه باید دور اندیش باشه و فکرش فقط به طلا و ثروت زیاد وابسته نباشه...پاسخ و رفتار بانو مین بیشتر به ملکه ایده آل کشور شباهت داره...مادر جان لطفا مقدمات رو اماده کنید
ملکه « اطلاعت میشه سرورم
راوی « کوک یئون رو با یه دنیا فکر و خیال و ترس تنها گذاشت...اما اون وسط دو نفر با خشم و نفرت یئون رو نگاه میکردن....جاعه و ملکه مادر....هیچکدومشون فکرشم نمیکردن یئون انتخاب بشه....فقط هر دو تاشون یه کلمه رو زمزمه کردن: مدت زیادی این مقام رو بدست نمیاری...به زودی جوری زمین میخوری که دیگه نتونی بلند شی
سه روز بعد //( روز تاج گزاری)
راوی « یئون به نقطه نا معلومی خیره شده بود....حس عجیبی داشت...میدونست از امروز به بعد زندگیش به کل تغییر میکنه...با اومدن سولی به خودش اومد و به کمک ندیمه ها بلند شد و به سمت مکان تاج گذاری رفت...همه خوشحال بودن...امپراطور پرصلابت تر از همیشه بود...با قدم هایی آروم خودش رو به امپراطور رسوند
کوک « اگه دست خودم سالن رو ترک میکردم....چون حوصله این مسخره بازی ها رو نداشتم...ولی اگه این کار به صلاح مملکته....انجامش میدم....بعد از مدتی به حرف اومدم و از جاعه پرسیدم
کوک « بانو سو... ارزش امپراطور نزد مردم چقدره؟
جاعه « آعه...سرورم امپراطور اونقدر ارزشمنده که رعیت نمیتونه برای اون مقدار تایین کنه...شما مثل صندوقچه ای پر از طلا هستید که هیچ وقت تمام نمیشه....
کوک « که اینطور....نظر شما چیه بانو مین؟
یئون « امممم....م...من...من فکر میکنم ارزش امپراطور به اندازه یک سکه اس...
ملکه مادر « تو چطور جرعت میکنی!!!!! ارزش امپراطور رو فقط یه سکه میدونی دختره ی خیره سر
کوک « مادر بزرگ آروم باش!! حرفش رو تموم نکرده هنوز
ملکه مادر « پسرم
کوک « لطفا صبور باشید...بانو مین منتظرم
یئون « با اینکه ترسیده بودم اما تمام شجاعت داشته و نداشته ام رو جمع کردم و گفتم « چون برای یک رعیت یک سکه اندازه کل دنیا و زندگیش ارزش داره....با دیدن همون یه سکه به زندگی امیدوار میشه و از خدا بابت وجودش سپاسگزاری میکنه...امپراطور هم برای همین مانند سکه اس...
راوی « با تموم شدن حرف یئون دهن جاعه و ملکه مادر بسته شد و تحسین ملکه و کوک نصیب یئون شد...امپراطور پوزخندی زد و روبه ملکه مادر گفت
کوک « از نظر من ملکه مشخصه....بانو مین رو انتخاب میکنم
ملکه مادر « اما پسرم
کوک « ملکه باید دور اندیش باشه و فکرش فقط به طلا و ثروت زیاد وابسته نباشه...پاسخ و رفتار بانو مین بیشتر به ملکه ایده آل کشور شباهت داره...مادر جان لطفا مقدمات رو اماده کنید
ملکه « اطلاعت میشه سرورم
راوی « کوک یئون رو با یه دنیا فکر و خیال و ترس تنها گذاشت...اما اون وسط دو نفر با خشم و نفرت یئون رو نگاه میکردن....جاعه و ملکه مادر....هیچکدومشون فکرشم نمیکردن یئون انتخاب بشه....فقط هر دو تاشون یه کلمه رو زمزمه کردن: مدت زیادی این مقام رو بدست نمیاری...به زودی جوری زمین میخوری که دیگه نتونی بلند شی
سه روز بعد //( روز تاج گزاری)
راوی « یئون به نقطه نا معلومی خیره شده بود....حس عجیبی داشت...میدونست از امروز به بعد زندگیش به کل تغییر میکنه...با اومدن سولی به خودش اومد و به کمک ندیمه ها بلند شد و به سمت مکان تاج گذاری رفت...همه خوشحال بودن...امپراطور پرصلابت تر از همیشه بود...با قدم هایی آروم خودش رو به امپراطور رسوند
۸۰.۵k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.