عشق غیر قابل دسترس... ziha
فصل دوم...پارت پانزدهم
فردا صبح مشغول خوردن صبحونه کنار مادرم بودم و قصد داشتم بعد از صبحونه برم و الیزا رو ببینم که مامانم روبه من کرد و گفت:
_پسرم امروز باید با من بیای میوه فروشی (شغل مامان جیمین میوه فروشیه)
جیمین:امم...اما مامان...من امروز یه قرار مهم....
_نه نیار جیمین،دلم خیلی برات تنگ شده به این زودی میخوای ولم کنی؟؟
راوی؛جیمین که نتونست به مامانش نه بگه و دلش رو بشکنه قبول کرد و به الیزا پیام داد:
"سلام عشقم،الان میخواستم بیام دنبالت اما به اصرار مامانم باید باهاش برم بیرون و نمیدونم کی میتونم خودمو برسونم مواظب خودت باش زود بر میگردم"
الیزا؛
صبح با صدای پیام از خواب بیدار شدم پیام جیمین رو دیدم و یکم نگران شدم چون اینجا رو نمیشناختم اما بهش حق دادم چون مامانش رو بیشتر از دوساله که ندیده و به خودم گفتم اشکالی نداره که با هم باشن.از هتل صبحونه سفارش دادم و بعد از خوردنش اماده شدم و تصمیم گرفتم یکم بگردم و خیلی از هتل دور نشم،توی خیابونهای سئول میگشتم که یه کلاه کپ اسپرت دیدم و خیلی ازش خوشم اومد و برای جیمین گرفتم،چند ساعتی رو توی خیابون گذر کردم،ناهار خوردم و به مامان و بابام زنگ زدم،بعد از اینکه خداحافظی کردم ساعت هشت بود و شب شده بود گوشیم رو چک کردم و منتظر جیمین بودم.
راوی؛
جیمین و مادرش سوار ماشین مامان جیمین شدند و جیمین رانندگی کرد اما نگران الیزا بود
مامان ج: تو این مدت جیا خیلی کمکم کرد
جیمین:از چه لحاظ
مامان ج:وقتی پدرتو از دست دادم تنها دلخوشیم تو بودی بعد از اینکه تو هم رفتی دیگ حوصله هیچی رو نداشتم اما جیا منو مشغول مغازه کرد و بعد از دانشگاهش میاد و بهم کمک میکنه
جیمین:اها پس حتما باید یه تشکر خوب بکنیم ازش
مامان ج:اره باید یه شب دعوتشون کنیم بیان
جیمین:اره پیشنهاد خوبیه
بعد از نیم ساعت رسیدن به میوه فروشی مامان جیمین،وقتی رسیدن جیا هم اونجا بود تا بعد از ظهر مشغول جابه جایی و فروختن میوه ها بودن و سر جیمین هم گرم شده بود که اصلا نفهمید غروب شده و هنوز دنبال الیزا نرفته،تا به خودش اومد سریع دستکش ها و پیش بندش رو در اورد و خواست بره که...
فردا صبح مشغول خوردن صبحونه کنار مادرم بودم و قصد داشتم بعد از صبحونه برم و الیزا رو ببینم که مامانم روبه من کرد و گفت:
_پسرم امروز باید با من بیای میوه فروشی (شغل مامان جیمین میوه فروشیه)
جیمین:امم...اما مامان...من امروز یه قرار مهم....
_نه نیار جیمین،دلم خیلی برات تنگ شده به این زودی میخوای ولم کنی؟؟
راوی؛جیمین که نتونست به مامانش نه بگه و دلش رو بشکنه قبول کرد و به الیزا پیام داد:
"سلام عشقم،الان میخواستم بیام دنبالت اما به اصرار مامانم باید باهاش برم بیرون و نمیدونم کی میتونم خودمو برسونم مواظب خودت باش زود بر میگردم"
الیزا؛
صبح با صدای پیام از خواب بیدار شدم پیام جیمین رو دیدم و یکم نگران شدم چون اینجا رو نمیشناختم اما بهش حق دادم چون مامانش رو بیشتر از دوساله که ندیده و به خودم گفتم اشکالی نداره که با هم باشن.از هتل صبحونه سفارش دادم و بعد از خوردنش اماده شدم و تصمیم گرفتم یکم بگردم و خیلی از هتل دور نشم،توی خیابونهای سئول میگشتم که یه کلاه کپ اسپرت دیدم و خیلی ازش خوشم اومد و برای جیمین گرفتم،چند ساعتی رو توی خیابون گذر کردم،ناهار خوردم و به مامان و بابام زنگ زدم،بعد از اینکه خداحافظی کردم ساعت هشت بود و شب شده بود گوشیم رو چک کردم و منتظر جیمین بودم.
راوی؛
جیمین و مادرش سوار ماشین مامان جیمین شدند و جیمین رانندگی کرد اما نگران الیزا بود
مامان ج: تو این مدت جیا خیلی کمکم کرد
جیمین:از چه لحاظ
مامان ج:وقتی پدرتو از دست دادم تنها دلخوشیم تو بودی بعد از اینکه تو هم رفتی دیگ حوصله هیچی رو نداشتم اما جیا منو مشغول مغازه کرد و بعد از دانشگاهش میاد و بهم کمک میکنه
جیمین:اها پس حتما باید یه تشکر خوب بکنیم ازش
مامان ج:اره باید یه شب دعوتشون کنیم بیان
جیمین:اره پیشنهاد خوبیه
بعد از نیم ساعت رسیدن به میوه فروشی مامان جیمین،وقتی رسیدن جیا هم اونجا بود تا بعد از ظهر مشغول جابه جایی و فروختن میوه ها بودن و سر جیمین هم گرم شده بود که اصلا نفهمید غروب شده و هنوز دنبال الیزا نرفته،تا به خودش اومد سریع دستکش ها و پیش بندش رو در اورد و خواست بره که...
۲.۷k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.