عشق و غرور p2۳
_ شرمنده من اینجوری راحت ترم
_من راحت نیستم ..حالا کارتونو بفرمایید
_ حقیقتا از اول دانشگاه یجورایی چشممو گرفتید راستش میخواستم شماره مادرتون رو بگیرم برای خاستگاری
زمزمه سمیرا کنار گوشم بود:
_ تو کلاسه بریم بیرون حرف بزنید
نپرسیدم کی ، و توجهی نکردم به حرفش خواستم چیزی بگم ک..
_ دانشگاه جای اینکارا نیست آقای محترم ..دفعه بعد بفهمم مزاحم شاگردای خانم کلاس من شدی گزارشتو به حراست میدم
نامجون اینو گفت و مقتدرانه جلوش وایساد
_من از کسی خوشم بیاد باید چیکار کنم استاد..من فقط محترمانه از ایشون خواستم برای خاستگاری بیایم
اینبار خودم ب زبون اومدم:
_ لطفا دیگه این حرفا رو نزنید من ازدواج کردم
ناباور گفت:
_ ازدواج کردی؟؟؟..پس..پس چرا حلقه نداری؟
_ خب ..خب..هنوز حلقه نگرفتیم فقط عقدیم
این تنها چیزی بود ک به ذهنم رسید
که قانعش کرد و شرمنده و ناراحت گفت:
_ من معذرت میخوام..قصدم خیر بود واقعا..مطمئن باشید دیگه مزاحمتون نمیشم
اینو گفت و سر به زیر از در رفت بیرون
دلم به حالش سوخت..حقش نبود اینجور تو ذوقش بخوره ولی دیگه چاره ای نداشتم
داشتیم میرفتیم ک نامجون گفت:
_ شما لطفا چند لحظه بمونید
سمیرا رفت بیرون تا ما تنها باشیم...برزخی اومد جلو:
_ فک نکن ولت کردم به حال خودت هر غلطی خواستی میتونی بکنی
اخم کردم:
_ خوبه خودت دیدی اول اون اومد جلو
_حتما از تو یه چراغ سبزی دیده که به خودش اجازه داده بیاد برای خاستگاری
_ من هیچ کاری نکردم...در ضمن هر کاری هم بخوام میکنم چون دیگه یه زن آزاد و مجردم
یقمو گرفت:
_د نه د...از الان بهت میگم نه حق داری به هیچ جنس مذکر نزدیک بشی و نه فک کنی
یقمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ مثل اينکه یادت رفته ما طلاق گرفتیم دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم..هیچ نسبتی
درو محکم بهم کوبیدم و تند تو راهرو قدم برداشتم
_گیسیا...گیسیا وایسا
با سمیرا رفتیم تو حیاط:
_ چیشده دختر چرا این شکلی میکنی...چی گفتش؟؟
_من راحت نیستم ..حالا کارتونو بفرمایید
_ حقیقتا از اول دانشگاه یجورایی چشممو گرفتید راستش میخواستم شماره مادرتون رو بگیرم برای خاستگاری
زمزمه سمیرا کنار گوشم بود:
_ تو کلاسه بریم بیرون حرف بزنید
نپرسیدم کی ، و توجهی نکردم به حرفش خواستم چیزی بگم ک..
_ دانشگاه جای اینکارا نیست آقای محترم ..دفعه بعد بفهمم مزاحم شاگردای خانم کلاس من شدی گزارشتو به حراست میدم
نامجون اینو گفت و مقتدرانه جلوش وایساد
_من از کسی خوشم بیاد باید چیکار کنم استاد..من فقط محترمانه از ایشون خواستم برای خاستگاری بیایم
اینبار خودم ب زبون اومدم:
_ لطفا دیگه این حرفا رو نزنید من ازدواج کردم
ناباور گفت:
_ ازدواج کردی؟؟؟..پس..پس چرا حلقه نداری؟
_ خب ..خب..هنوز حلقه نگرفتیم فقط عقدیم
این تنها چیزی بود ک به ذهنم رسید
که قانعش کرد و شرمنده و ناراحت گفت:
_ من معذرت میخوام..قصدم خیر بود واقعا..مطمئن باشید دیگه مزاحمتون نمیشم
اینو گفت و سر به زیر از در رفت بیرون
دلم به حالش سوخت..حقش نبود اینجور تو ذوقش بخوره ولی دیگه چاره ای نداشتم
داشتیم میرفتیم ک نامجون گفت:
_ شما لطفا چند لحظه بمونید
سمیرا رفت بیرون تا ما تنها باشیم...برزخی اومد جلو:
_ فک نکن ولت کردم به حال خودت هر غلطی خواستی میتونی بکنی
اخم کردم:
_ خوبه خودت دیدی اول اون اومد جلو
_حتما از تو یه چراغ سبزی دیده که به خودش اجازه داده بیاد برای خاستگاری
_ من هیچ کاری نکردم...در ضمن هر کاری هم بخوام میکنم چون دیگه یه زن آزاد و مجردم
یقمو گرفت:
_د نه د...از الان بهت میگم نه حق داری به هیچ جنس مذکر نزدیک بشی و نه فک کنی
یقمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ مثل اينکه یادت رفته ما طلاق گرفتیم دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم..هیچ نسبتی
درو محکم بهم کوبیدم و تند تو راهرو قدم برداشتم
_گیسیا...گیسیا وایسا
با سمیرا رفتیم تو حیاط:
_ چیشده دختر چرا این شکلی میکنی...چی گفتش؟؟
۱۱.۱k
۱۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.