p47
نشستیم پشت رول و رفتیم ...
&بریم خونه من؟...
=نمیدونم...میخوای بریم...
&باشه....
رفتیم و رفتیم و رسیدیم خونم...
کلید انداختم درو باز کردم...
&بفرمایید...
=...خیلی قشنگه....نمیترسی تو این خونه به این بزرگی تنهایی؟...
&...مهم اینه از این به بعد تنها نیستم...
=...جااان...
&...زهر مار عههه...&تهیونگ...برو صورتتو آب بزن مستی بپره ازتت...
=خستم آنا ولم کن....جای من کجاس...
&...برو تو اتاقم....
=..منتظرتم...
......
لباس عوض کردم و رفتم روی تختم...
&هنوز داری از پنجره بیرونو نگاه میکنی...نمیای؟...
=...میام عزیزم..
و ۱ دقیقه دیگه اومد روی تخت کنار من...
پشتم و بهش کردم و شب به خیر گفتم....
بعد از چند ثانیه دستش رو پهلو هام قرار گرفت...
=آنا....
&جان....
=دوستت دارم...
&منم دوستت دارم عزیزم...
و بعد چند ثانیه دستاشو دور کمرم حلقه کرد و رفتم تو بغلش....
از پشت بغلم کرد بود و صورتش مماس صورتم بود..
آروم و زیرکی خندیدم و گفتم...
&مگه من اجازه دادم...؟
=...یعنی الان میگی ولت کنم؟...
&...نه..نمیدونم خب...
=آنا..
&جونم..
=آنا...
&بله...
=آنا...
& بگو...چیکار داری عزیزم..
=فقط میخوام صداتو بشنوم...
دستامو روی دستاش که دور کمرم حلقه شده بود گذاشتم....
&عاشقتم...(خنده)..
=منم...
دستشو گرفتم و گفتم شب بخیر...
................
ساعت ۴ و نیم صبح شده بود و جونگکوک برگشته بود خونه...
به قدری خسته بود که فقط میخواست بخوابه..
کارای باندش به بهترین و خسته کننده ترین شکل ممکن پیش میرفت!
(جی کی)
وارد اتاقمون که شدم به خوشگل ترین و زیبا ترین حالت ممکن خوابیده بود...
لباسامو کندم و رفتم دوش گرفتم...و همین که اومدم بیرون صدای پیامک گوشی اومد...و صفحه گوشیش روشن شد...
با بالاتنه ی لخت رفتم کنارش و صفحه گوشیشو روشن کردم...
چقدر پیام تبریک تولده...
تولدشه!...فردا...وای خدای من..وایسا بینم این پسره کیه....
Jack:
استاد تولدتون مبارک...امیدوارم زندگی قشنگی کنار همسرتون داشته باشید...
خخ....همسرتون..منظورش منم؟!.. ات استادشع!
باید..کاری کنم...یا نه؟...فردا تولدشه...مگه میشه کاری نکنم؟....
ات)
با بوی شامپو قشنگی که میزد تواتاق چشمامو باز کردم که دیدم جونگکوک روی تخت نشسته....
+اومدی...
_چی...آره..!
+بیا بخواب خسته ای...
_هوم..
+.....
دراز کشید و خوابیدیم...
صبح شد و وقتی چشمامو باز کردم جونگکوک هنوز خوابیده بود..
ملافه رو کشیدم روش و رفتم سمت حموم...
و ۱ ساعت بعد بیرون اومدم..با یه حوله دورمو گرفتم...
لباس زیرامو از قبل پوشیده بودم پس فقط ی تاپ و شلوارک باید میپوشیدم که اونارو پوشیدم و وقتی برگشتم دیدم جونگکوک بیداره....و اصلا به روم نیاوردم که لخت منو دیده یا نه چون برام مهم نبود در هر صورت..و از این لوس بازیا خوشم نمیاد..
&بریم خونه من؟...
=نمیدونم...میخوای بریم...
&باشه....
رفتیم و رفتیم و رسیدیم خونم...
کلید انداختم درو باز کردم...
&بفرمایید...
=...خیلی قشنگه....نمیترسی تو این خونه به این بزرگی تنهایی؟...
&...مهم اینه از این به بعد تنها نیستم...
=...جااان...
&...زهر مار عههه...&تهیونگ...برو صورتتو آب بزن مستی بپره ازتت...
=خستم آنا ولم کن....جای من کجاس...
&...برو تو اتاقم....
=..منتظرتم...
......
لباس عوض کردم و رفتم روی تختم...
&هنوز داری از پنجره بیرونو نگاه میکنی...نمیای؟...
=...میام عزیزم..
و ۱ دقیقه دیگه اومد روی تخت کنار من...
پشتم و بهش کردم و شب به خیر گفتم....
بعد از چند ثانیه دستش رو پهلو هام قرار گرفت...
=آنا....
&جان....
=دوستت دارم...
&منم دوستت دارم عزیزم...
و بعد چند ثانیه دستاشو دور کمرم حلقه کرد و رفتم تو بغلش....
از پشت بغلم کرد بود و صورتش مماس صورتم بود..
آروم و زیرکی خندیدم و گفتم...
&مگه من اجازه دادم...؟
=...یعنی الان میگی ولت کنم؟...
&...نه..نمیدونم خب...
=آنا..
&جونم..
=آنا...
&بله...
=آنا...
& بگو...چیکار داری عزیزم..
=فقط میخوام صداتو بشنوم...
دستامو روی دستاش که دور کمرم حلقه شده بود گذاشتم....
&عاشقتم...(خنده)..
=منم...
دستشو گرفتم و گفتم شب بخیر...
................
ساعت ۴ و نیم صبح شده بود و جونگکوک برگشته بود خونه...
به قدری خسته بود که فقط میخواست بخوابه..
کارای باندش به بهترین و خسته کننده ترین شکل ممکن پیش میرفت!
(جی کی)
وارد اتاقمون که شدم به خوشگل ترین و زیبا ترین حالت ممکن خوابیده بود...
لباسامو کندم و رفتم دوش گرفتم...و همین که اومدم بیرون صدای پیامک گوشی اومد...و صفحه گوشیش روشن شد...
با بالاتنه ی لخت رفتم کنارش و صفحه گوشیشو روشن کردم...
چقدر پیام تبریک تولده...
تولدشه!...فردا...وای خدای من..وایسا بینم این پسره کیه....
Jack:
استاد تولدتون مبارک...امیدوارم زندگی قشنگی کنار همسرتون داشته باشید...
خخ....همسرتون..منظورش منم؟!.. ات استادشع!
باید..کاری کنم...یا نه؟...فردا تولدشه...مگه میشه کاری نکنم؟....
ات)
با بوی شامپو قشنگی که میزد تواتاق چشمامو باز کردم که دیدم جونگکوک روی تخت نشسته....
+اومدی...
_چی...آره..!
+بیا بخواب خسته ای...
_هوم..
+.....
دراز کشید و خوابیدیم...
صبح شد و وقتی چشمامو باز کردم جونگکوک هنوز خوابیده بود..
ملافه رو کشیدم روش و رفتم سمت حموم...
و ۱ ساعت بعد بیرون اومدم..با یه حوله دورمو گرفتم...
لباس زیرامو از قبل پوشیده بودم پس فقط ی تاپ و شلوارک باید میپوشیدم که اونارو پوشیدم و وقتی برگشتم دیدم جونگکوک بیداره....و اصلا به روم نیاوردم که لخت منو دیده یا نه چون برام مهم نبود در هر صورت..و از این لوس بازیا خوشم نمیاد..
۱۶.۸k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.