صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت9
از زبان دازای]
به پاهای برهنه ـش نگاه کردم.
پاشو رو زمین نمیذاشت احتمالا پاهاش زخمی شده خوب هرچی باشه بدون ـه کفش بود.
با دستام از پاهاش گرفتم ـو خم ـش کردم ـو رو مبلی که روش نشسته بودیم گذاشتم که باعث شد کمی جا بخوره.
پاهاش کاملا زخمی بود ـو این واقعا منو بهم میریخت.
از جام بلند شدم ـو سمت ـه حموم رفتم ـو جعبه ی کمک های اولیه ـرو برداشتم ـو دوباره پیش ـش برگشتم.
لبخندی زدم ـو پاشو تمیز کردم ـو همزمان شروع کردم به حرف زدن: خیله خوب حالا بگو چرا به این وضع افتادی؟
لحظه ای مکث کرد ولی با درد ـه پاهاش، جمع ـشو کرد.
دوباره از پاهاش گرفتم ـو رو مبل گذاشتم ـو گفتم: شرمنده سعی میکنم اروم ـتر تمیز کنم.
دستشو سمت ـه دفتری ـو خودکاری که رو میز بود برد ـو بَرش داشت ـو شروع کرد به نوشتن.
وقتی کار ـه پانسمان کردن ـو پاهاش تموم شد بلند شدم ـو جعبه ی کمک های اولیه ـرو به حموم بردم ـو دستمو شستم.
پیش ـش رفتم ـو روبه روش نشستم.
با تردید دفتر ـو سمتم دراز کرد ـو خودکار ـو رو میز گذاشت.
کاغذ ـو از دستش گرفتم که سرشو اونور کرد.
"راستش من شش ماه بود که اجاره ی خونه رو به صاحب خونه نداده بودم به همین خاطر بیرونم کرد.
داشتم دنبال جایی برای خوابیدن میگشتم که یه مشت قلدر ریختن رو سرم.
هرچیزی که داشتمو با خودشون بردن و اسپریمو شکستن.
منم به این وضع افتادم."
با تعجب به چویا نگاه کردم که با دیدن ـه اینکه روشو اونور کرده ـو از خجالت سرخ شده لبخندی زدم.
از جام بلند شدم ـو کنار ـش نشستم، نمیدونستم مشکل ـه مالی داره ـو اینهمه سختی کشیده.
دستمو رو شونه ـش گذاشتم ـو گفتم: به کسی نمیگم ولی منظورت از اسپری چیه؟
خودکار ـو برداشت ـو داخل ـه کاغذ نوشت:
"آسم..."
با دیدن ـه کلمه ی "اسم" چشمام از تعجب گرد شد.
پس...
با عجله گفتم: هرچند وقت یه بار ازش استفاده میکنی؟
"هر صبح ـو هر شب"
با تعجب گفتم: مگه الان نباید استفاده کنی؟
"شکسته"
پس این همه خون ـه رو لباس ـش برای این بود؟
سریع از جام بلند شدم ـو سمت ـه اتاقم رفتم ـو خیلی سریع لباسامو عوض کردم.
پایین رفتم ـو گفتم: این لباسایی که بهت دادم ـو سریع بپوش ـو دنبالم بیا.
_"میخوای کجا بری؟"
سمت ـه حیاط رفتم ـو گفتم: من میرم بیرون با خیال ـه راحت لباستو عوض کن بعد ـم ببا بیرون.
از خونه بیرون رفتم ـو ماشین ـو روشن کردم ـو منتظر موندم تا لباسشو عوض کنه.
چند دقیقه گذشت ولی نیومد، داخل رفتم ـو با دیدن ـه لباسی که پوشیده بود قند تو دلم اب شد.
زیادی براش بزرگ بود، خنده ی ریزی کردم ـو سمتش رفتم ـو گفتم: چه بانمک شدی!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا_پارت9
#پارت9
از زبان دازای]
به پاهای برهنه ـش نگاه کردم.
پاشو رو زمین نمیذاشت احتمالا پاهاش زخمی شده خوب هرچی باشه بدون ـه کفش بود.
با دستام از پاهاش گرفتم ـو خم ـش کردم ـو رو مبلی که روش نشسته بودیم گذاشتم که باعث شد کمی جا بخوره.
پاهاش کاملا زخمی بود ـو این واقعا منو بهم میریخت.
از جام بلند شدم ـو سمت ـه حموم رفتم ـو جعبه ی کمک های اولیه ـرو برداشتم ـو دوباره پیش ـش برگشتم.
لبخندی زدم ـو پاشو تمیز کردم ـو همزمان شروع کردم به حرف زدن: خیله خوب حالا بگو چرا به این وضع افتادی؟
لحظه ای مکث کرد ولی با درد ـه پاهاش، جمع ـشو کرد.
دوباره از پاهاش گرفتم ـو رو مبل گذاشتم ـو گفتم: شرمنده سعی میکنم اروم ـتر تمیز کنم.
دستشو سمت ـه دفتری ـو خودکاری که رو میز بود برد ـو بَرش داشت ـو شروع کرد به نوشتن.
وقتی کار ـه پانسمان کردن ـو پاهاش تموم شد بلند شدم ـو جعبه ی کمک های اولیه ـرو به حموم بردم ـو دستمو شستم.
پیش ـش رفتم ـو روبه روش نشستم.
با تردید دفتر ـو سمتم دراز کرد ـو خودکار ـو رو میز گذاشت.
کاغذ ـو از دستش گرفتم که سرشو اونور کرد.
"راستش من شش ماه بود که اجاره ی خونه رو به صاحب خونه نداده بودم به همین خاطر بیرونم کرد.
داشتم دنبال جایی برای خوابیدن میگشتم که یه مشت قلدر ریختن رو سرم.
هرچیزی که داشتمو با خودشون بردن و اسپریمو شکستن.
منم به این وضع افتادم."
با تعجب به چویا نگاه کردم که با دیدن ـه اینکه روشو اونور کرده ـو از خجالت سرخ شده لبخندی زدم.
از جام بلند شدم ـو کنار ـش نشستم، نمیدونستم مشکل ـه مالی داره ـو اینهمه سختی کشیده.
دستمو رو شونه ـش گذاشتم ـو گفتم: به کسی نمیگم ولی منظورت از اسپری چیه؟
خودکار ـو برداشت ـو داخل ـه کاغذ نوشت:
"آسم..."
با دیدن ـه کلمه ی "اسم" چشمام از تعجب گرد شد.
پس...
با عجله گفتم: هرچند وقت یه بار ازش استفاده میکنی؟
"هر صبح ـو هر شب"
با تعجب گفتم: مگه الان نباید استفاده کنی؟
"شکسته"
پس این همه خون ـه رو لباس ـش برای این بود؟
سریع از جام بلند شدم ـو سمت ـه اتاقم رفتم ـو خیلی سریع لباسامو عوض کردم.
پایین رفتم ـو گفتم: این لباسایی که بهت دادم ـو سریع بپوش ـو دنبالم بیا.
_"میخوای کجا بری؟"
سمت ـه حیاط رفتم ـو گفتم: من میرم بیرون با خیال ـه راحت لباستو عوض کن بعد ـم ببا بیرون.
از خونه بیرون رفتم ـو ماشین ـو روشن کردم ـو منتظر موندم تا لباسشو عوض کنه.
چند دقیقه گذشت ولی نیومد، داخل رفتم ـو با دیدن ـه لباسی که پوشیده بود قند تو دلم اب شد.
زیادی براش بزرگ بود، خنده ی ریزی کردم ـو سمتش رفتم ـو گفتم: چه بانمک شدی!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا_پارت9
۶.۳k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.