My amazing moon🌙🐾💕 p4
هنوز ظهر نشده بود پس لونا تصمیم گرفت بره پیش کسی که همیشه هواشو داره ، مثل یه دوست باهاش حرف میزنه ، مثل یه مادر آرومش میکنه و مثل یه کوه مراقبشه ، بله برادرش جیمین !
با همون صورت رنگ پریده پایگاه رو ترک کرده به سمت اداره نگهبانی و آموزشات دفاعی به راه افتاد. وارد که شد متوجه تمرین مبتدی ها شد . حس میکرد تعداد سرباز ها و ندیمه ها بیشتر شده. به سمت اتاق برادرش رفت و تا خواست وارد بشه جلوشو گرفتند...
لونا با تعجب به فردی که جلوشو گرفت نگاه کرد ، طرز لباسش به ندیمه شخصی یه اشراف زاده میخورد
لونا " من برای دیدن برادرم اومدم.
ندیمه چوی" متاسفم ولی عالیجناب مشغول صحبت با ایشون هستند.
با این حرف انگار سطل یخی روش خالی کردند. لونا برای حل کردن مشکلش پیش برادرش اومده بود و حالا مشکل کنار برادرش بود؟
سعی کرد گوشه ای بایسته تا صحبتشون تموم شه. تصمیم گرفت روی تاب پشت اتاق جیمین بشینه و وقتی امپراتور رفتند بره داخل. اما انگار صحبت های دو رفیق صمیمی بیشتر از این ها طول کشید.
.
.
تقریبا غروب بود و اون خوابش برده بود. و متوجه رفتن جونگکوک نشده بود .
لونا" حس میکردم چیزی جلومه پس چشمامو اروم باز کردم. با یکی از اون سرباز های مبتدی که شمشیر به دست جلوی من ایستاده روبرو شدم. احتمالا چون لباس مبدل و ساده پوشیدم منو با رعیت های جاسوس اشتباه گرفته. صدای بمش لرزه به جونم انداخت.
سرباز " تو کی هستیی؟!
از ترس به خودم میلرزیدم و زبونم قفل شده بود
راوی
سرباز ایندفعه با صدای بلند تر داد زد و شمشیر رو به طور ارومی روی گردن لونا گذاشت که باعث شد لونا از ته دل جیغی بزنه.
جیمین " لحظات خوبی رو با جونگکوک سپری کردیم. درسته که قراره پادشاه این کشور بشه ولی بقول خودش من یه رفیقم و توهم برام رفیقی پس پادشاه مادشاه نداریم و وقتی پیش همیم راحتیم. میخواستم گزارش هایی که اداره دادگستری درباره قتل داده بود رو بخونم هرچند میدونستم یه مشت چرت و پرته و به اداره تحقیقات امید بیشتری داشتم. تو همین افکار بودم که با صدای جیغ یه دخترکه انگار از حیاط پشتی میومد یریع از اتاق خارج شدم و به سمت صدا رفتم...
وقتی به باغ پشتی رسیدم با صحته روبرو خشکم زد...اون لونا بود که لباس مبدل پوشیده بود و یکی از سرباز های مبتدی شمشیر رو روی گردنش گذاسته بود. احتمالا فکر میکرد اون یه جاسوسه. تا به خود اومدم دیدم لونا داره گریه میکنه با تمام سرعت داد ردم " چه غلطی داری میکنی؟!!! سربازه تا منو دید تعظیمی کزد و لونا با چشمای اشکی و قفسه سینش که بالا پایین میشد بهم نگاه میکرد. من به مامان قول داده بودم همیشه مراقب خواهر کوچولوم باشم.سریع به سمتش رفتم و سرباز رو هل دادم
جیمین" به چه حقی اینکارو با خواهر من کردی؟!!!
سرباز " من..من متاسفم قربان فک..فکر کردم
جیمین " کافیه برو .
سربازه رفت و من به چهره رنگ پریده و چشمای کاسه اشک لونا نگاه کردم.دیدن چشمای اشکیش میترسوندم
با همون صورت رنگ پریده پایگاه رو ترک کرده به سمت اداره نگهبانی و آموزشات دفاعی به راه افتاد. وارد که شد متوجه تمرین مبتدی ها شد . حس میکرد تعداد سرباز ها و ندیمه ها بیشتر شده. به سمت اتاق برادرش رفت و تا خواست وارد بشه جلوشو گرفتند...
لونا با تعجب به فردی که جلوشو گرفت نگاه کرد ، طرز لباسش به ندیمه شخصی یه اشراف زاده میخورد
لونا " من برای دیدن برادرم اومدم.
ندیمه چوی" متاسفم ولی عالیجناب مشغول صحبت با ایشون هستند.
با این حرف انگار سطل یخی روش خالی کردند. لونا برای حل کردن مشکلش پیش برادرش اومده بود و حالا مشکل کنار برادرش بود؟
سعی کرد گوشه ای بایسته تا صحبتشون تموم شه. تصمیم گرفت روی تاب پشت اتاق جیمین بشینه و وقتی امپراتور رفتند بره داخل. اما انگار صحبت های دو رفیق صمیمی بیشتر از این ها طول کشید.
.
.
تقریبا غروب بود و اون خوابش برده بود. و متوجه رفتن جونگکوک نشده بود .
لونا" حس میکردم چیزی جلومه پس چشمامو اروم باز کردم. با یکی از اون سرباز های مبتدی که شمشیر به دست جلوی من ایستاده روبرو شدم. احتمالا چون لباس مبدل و ساده پوشیدم منو با رعیت های جاسوس اشتباه گرفته. صدای بمش لرزه به جونم انداخت.
سرباز " تو کی هستیی؟!
از ترس به خودم میلرزیدم و زبونم قفل شده بود
راوی
سرباز ایندفعه با صدای بلند تر داد زد و شمشیر رو به طور ارومی روی گردن لونا گذاشت که باعث شد لونا از ته دل جیغی بزنه.
جیمین " لحظات خوبی رو با جونگکوک سپری کردیم. درسته که قراره پادشاه این کشور بشه ولی بقول خودش من یه رفیقم و توهم برام رفیقی پس پادشاه مادشاه نداریم و وقتی پیش همیم راحتیم. میخواستم گزارش هایی که اداره دادگستری درباره قتل داده بود رو بخونم هرچند میدونستم یه مشت چرت و پرته و به اداره تحقیقات امید بیشتری داشتم. تو همین افکار بودم که با صدای جیغ یه دخترکه انگار از حیاط پشتی میومد یریع از اتاق خارج شدم و به سمت صدا رفتم...
وقتی به باغ پشتی رسیدم با صحته روبرو خشکم زد...اون لونا بود که لباس مبدل پوشیده بود و یکی از سرباز های مبتدی شمشیر رو روی گردنش گذاسته بود. احتمالا فکر میکرد اون یه جاسوسه. تا به خود اومدم دیدم لونا داره گریه میکنه با تمام سرعت داد ردم " چه غلطی داری میکنی؟!!! سربازه تا منو دید تعظیمی کزد و لونا با چشمای اشکی و قفسه سینش که بالا پایین میشد بهم نگاه میکرد. من به مامان قول داده بودم همیشه مراقب خواهر کوچولوم باشم.سریع به سمتش رفتم و سرباز رو هل دادم
جیمین" به چه حقی اینکارو با خواهر من کردی؟!!!
سرباز " من..من متاسفم قربان فک..فکر کردم
جیمین " کافیه برو .
سربازه رفت و من به چهره رنگ پریده و چشمای کاسه اشک لونا نگاه کردم.دیدن چشمای اشکیش میترسوندم
۳۵.۳k
۲۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.