Part19
سانا:داشت خودشو شیرین میکرد تا بعدش درخواست بده مرتیکه بدبخت روزی چند تا از تو از کنارم رد میشن
نگاه سنگینی که بشدت کلافم کرده بود داشت بیشتر خستم میکرد منتظر کوک بودم باید میرفتیم پیش پدر
به سمت نگاه برگشتم که همون پسر رو دیدم که توی دادگاه فلش رو به مسئول داد تا دید بهش خیرم نگاهشو گرفت کوک اومد و با ۶ نفرشون احوال پرسی و بغل کرد با صدای من هر ۷ تاشون سمت من برگشتن
سانا:بهتره عجله کنی کوک(رنگش پریده و خستس!)
کوک:باشه اما تو خوبی؟(نگران به سمتش رفت)
سانا:من؟من خوبم زود باش جئون تا الان ۱۰ بار زنگ زده!(عصبی)
کوک:رنگ پریده و عصبی بودنش نشانه خسته بودنش بود معلومه سه روز برای یک سره کردن دادگاه توی دو جلسه چشم روی هم نزاشته بود و قرار ملاقات الان با پدر اصلا خوب نبود
اومدم نونا ....بعدا میبینمتون هیونگ!
نامجون:چیزی شد بگو(نگران به سانا که روی صندلی نشسته بود خیره بود گفت)
کوک:حتما هیونگ
به سمت سانا رفتم با دیدنم بلند شد یک قدم ورنداشته بود که سریع گرفتمش
کوک:سانا....!(کمی داد)
نامجون:کوک...(با صدای داد کوک همشون به سنتشون رفتن)
سانا:خوبم..فقط چشام سیاهی میره!
کوک:باز قهوه خوردی!؟(عصبی)
سانا:مجبورا!شقیقه هاشو میمالید تا بلکه درد تاقط فرسای سرش کمی هم که شده کم بشه
کوک:هوفف دختره لجباز (خواهرشو براید بلند کرد)
سانا:چی ..ک.کار میکنی(شوکه)
کوک:ساکت شو!(اخطار مانند)
سانا:نایی برای ادانه بحث نداشتم سرمو رو شونش گذاشتم و چشم هامو بستم....
نامجون:چرا حالش بد شد؟(نگران رو به سانا)
+بهتره ببریش بیمارستان کوک!
کوک:چیزی نیس هیونگ اون به قهوه آلرژی داره باید زود تر قرصهاشو بخوره
-اون اونقدر خسته بود که توی این فاصله کم خوابید!(خنده)
کوک:بهش نگاه کردم ...یعنی انقدر خسته بود؟!
نامجون:فکر کنم بخاطر من ۳ روزه که نخوابیده(لبخند خجالتی)
کوک:دیگه باید برم میبینمتون!
همشون:خدافظ
..........
بچه ها ویسگون مرز گرفته نمی تونم آپ کنم اینم به زور گذاشتم
نگاه سنگینی که بشدت کلافم کرده بود داشت بیشتر خستم میکرد منتظر کوک بودم باید میرفتیم پیش پدر
به سمت نگاه برگشتم که همون پسر رو دیدم که توی دادگاه فلش رو به مسئول داد تا دید بهش خیرم نگاهشو گرفت کوک اومد و با ۶ نفرشون احوال پرسی و بغل کرد با صدای من هر ۷ تاشون سمت من برگشتن
سانا:بهتره عجله کنی کوک(رنگش پریده و خستس!)
کوک:باشه اما تو خوبی؟(نگران به سمتش رفت)
سانا:من؟من خوبم زود باش جئون تا الان ۱۰ بار زنگ زده!(عصبی)
کوک:رنگ پریده و عصبی بودنش نشانه خسته بودنش بود معلومه سه روز برای یک سره کردن دادگاه توی دو جلسه چشم روی هم نزاشته بود و قرار ملاقات الان با پدر اصلا خوب نبود
اومدم نونا ....بعدا میبینمتون هیونگ!
نامجون:چیزی شد بگو(نگران به سانا که روی صندلی نشسته بود خیره بود گفت)
کوک:حتما هیونگ
به سمت سانا رفتم با دیدنم بلند شد یک قدم ورنداشته بود که سریع گرفتمش
کوک:سانا....!(کمی داد)
نامجون:کوک...(با صدای داد کوک همشون به سنتشون رفتن)
سانا:خوبم..فقط چشام سیاهی میره!
کوک:باز قهوه خوردی!؟(عصبی)
سانا:مجبورا!شقیقه هاشو میمالید تا بلکه درد تاقط فرسای سرش کمی هم که شده کم بشه
کوک:هوفف دختره لجباز (خواهرشو براید بلند کرد)
سانا:چی ..ک.کار میکنی(شوکه)
کوک:ساکت شو!(اخطار مانند)
سانا:نایی برای ادانه بحث نداشتم سرمو رو شونش گذاشتم و چشم هامو بستم....
نامجون:چرا حالش بد شد؟(نگران رو به سانا)
+بهتره ببریش بیمارستان کوک!
کوک:چیزی نیس هیونگ اون به قهوه آلرژی داره باید زود تر قرصهاشو بخوره
-اون اونقدر خسته بود که توی این فاصله کم خوابید!(خنده)
کوک:بهش نگاه کردم ...یعنی انقدر خسته بود؟!
نامجون:فکر کنم بخاطر من ۳ روزه که نخوابیده(لبخند خجالتی)
کوک:دیگه باید برم میبینمتون!
همشون:خدافظ
..........
بچه ها ویسگون مرز گرفته نمی تونم آپ کنم اینم به زور گذاشتم
۷.۱k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.