فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۲۴
از زبان ا/ت
وقتی رسید بهم توی اون نور کم قیافش واضح شد این همون مرتیکه هست.. گفتم : چی میخوای ازمون لعنتی.. کی هستی؟ با صدای آنا برگشتم سمتش بهوش اومده بود ، همون مرد لبخند زد و اومد دستش رو تکیه داد به صندلیم و نزدیک صورتم شد و کناره گوشم گفت : وقتی..از اون کوک لعنتی گرفتمت.. میفهمی خانم پارک
با کناره چشمش نگام کرد و ازم دور شد.. دوباره گفتم : چی میخوای چرا آوردی ما رو اینجا ؟
خندید و گفت : یه خورده حساب با همسرتون داشتم همین
گفتم : بزارین آنا بره شما با ما مشکل دارید نه اون
به طرفه آنا نگاه کرد و گفت : البته اما اگه تهیونگ جونش نیاد که نمیشه..
حتی اینم میدونست که آنا با تهیونگ بوده او موقع من الان فهمیدم..الان وقته این چیزا نیست..
اصلا به کل درده دستم رو فراموش کرده بودم آنا که هیچوقت نترسیده و شجاعت زیادی داره گفت : هی ا/ت تو که نترسیدی یا نکنه بخاطر دستت ضعف کردی ها
گفتم : نه ولی مطمئنم اگه نرم سرویس بهداشتی حتما خ~و~ن همه جا رو بر میداره
خندید و گفت : ایششش چِندِش
(شب)
از زبان ا/ت
پس قرار نیست بیان نجاتمون بدن اصلا باید خودم دست به کار بشم .
داشتم سعی میکردم دستام رو باز کنم اینقدر کشیدم که ساعدم کبود شده بود اما موفق شدم بازش کنم آروم بلند شدم و با قدم های آهسته رفتم سمته آنا دستاش رو باز کردم همین که از روی صندلی بلند شد صدای شلیک اومد خم شدیم روی زمین..بلند طوری که آنا صدام رو بشنوه گفتم : آنا باید از فرصت استفاده کنیم و بریم بیرون
با سر حرفم رو تایید کرد بلند شد دسته همو گرفتیم بدو بدو به سمت دره خروجی میرفتیم اینجا یه کارخونه خیلی بزرگه ،بیرون خطرناک بود چون همش شلیک اینا بود رفتیم بیرون چقدر شلوغه..چندتا مرد جلومون ظاهر شدن برگشتیم از سمت مخالف بریم که چندتا مرده دیگه راهمون رو بستن برای اونا من مهم بودم پس دویدم به یه سمتی تا حواسشون پرت بشه و آنا فرار کنه بلند داد زدم و گفتم : آنا تو برو..برو
دیگه نای حرکت نداشتم یعنی کلی خون از دست داده بودم حالا هم اینقدر از انرژیم رو صرف دویدن کردم.. روی زانوهام افتادم لباس سفیدم تبدیل به یه لباس قرمز شده بود..اومدن کلی آدم رو سمتم دیدم اولش خواستم فرار کنم اما وقتی دقت کردم تهیونگ و جونگ کوک با نگهبانای خودشون بودن..خواستم برم سمتشون که صدای همون مرده از پشتم گفت : نمیخوای که به این زودیا بمیری
آروم برگشتم سمتش که دیدم اسلحش رو سمتم نشونه گرفته..دستام رو بردم بالا که از سمته دیگه صدای تهیونگ اومد
وقتی رسید بهم توی اون نور کم قیافش واضح شد این همون مرتیکه هست.. گفتم : چی میخوای ازمون لعنتی.. کی هستی؟ با صدای آنا برگشتم سمتش بهوش اومده بود ، همون مرد لبخند زد و اومد دستش رو تکیه داد به صندلیم و نزدیک صورتم شد و کناره گوشم گفت : وقتی..از اون کوک لعنتی گرفتمت.. میفهمی خانم پارک
با کناره چشمش نگام کرد و ازم دور شد.. دوباره گفتم : چی میخوای چرا آوردی ما رو اینجا ؟
خندید و گفت : یه خورده حساب با همسرتون داشتم همین
گفتم : بزارین آنا بره شما با ما مشکل دارید نه اون
به طرفه آنا نگاه کرد و گفت : البته اما اگه تهیونگ جونش نیاد که نمیشه..
حتی اینم میدونست که آنا با تهیونگ بوده او موقع من الان فهمیدم..الان وقته این چیزا نیست..
اصلا به کل درده دستم رو فراموش کرده بودم آنا که هیچوقت نترسیده و شجاعت زیادی داره گفت : هی ا/ت تو که نترسیدی یا نکنه بخاطر دستت ضعف کردی ها
گفتم : نه ولی مطمئنم اگه نرم سرویس بهداشتی حتما خ~و~ن همه جا رو بر میداره
خندید و گفت : ایششش چِندِش
(شب)
از زبان ا/ت
پس قرار نیست بیان نجاتمون بدن اصلا باید خودم دست به کار بشم .
داشتم سعی میکردم دستام رو باز کنم اینقدر کشیدم که ساعدم کبود شده بود اما موفق شدم بازش کنم آروم بلند شدم و با قدم های آهسته رفتم سمته آنا دستاش رو باز کردم همین که از روی صندلی بلند شد صدای شلیک اومد خم شدیم روی زمین..بلند طوری که آنا صدام رو بشنوه گفتم : آنا باید از فرصت استفاده کنیم و بریم بیرون
با سر حرفم رو تایید کرد بلند شد دسته همو گرفتیم بدو بدو به سمت دره خروجی میرفتیم اینجا یه کارخونه خیلی بزرگه ،بیرون خطرناک بود چون همش شلیک اینا بود رفتیم بیرون چقدر شلوغه..چندتا مرد جلومون ظاهر شدن برگشتیم از سمت مخالف بریم که چندتا مرده دیگه راهمون رو بستن برای اونا من مهم بودم پس دویدم به یه سمتی تا حواسشون پرت بشه و آنا فرار کنه بلند داد زدم و گفتم : آنا تو برو..برو
دیگه نای حرکت نداشتم یعنی کلی خون از دست داده بودم حالا هم اینقدر از انرژیم رو صرف دویدن کردم.. روی زانوهام افتادم لباس سفیدم تبدیل به یه لباس قرمز شده بود..اومدن کلی آدم رو سمتم دیدم اولش خواستم فرار کنم اما وقتی دقت کردم تهیونگ و جونگ کوک با نگهبانای خودشون بودن..خواستم برم سمتشون که صدای همون مرده از پشتم گفت : نمیخوای که به این زودیا بمیری
آروم برگشتم سمتش که دیدم اسلحش رو سمتم نشونه گرفته..دستام رو بردم بالا که از سمته دیگه صدای تهیونگ اومد
۱۰۲.۸k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.