واسه این متن خیلی زحمت کشیدم اگه اینو لایک نکنین من میدون
واسه این متن خیلی زحمت کشیدم اگه اینو لایک نکنین من میدونم با شما ها مخصوصا شوگا لاور ها این متن یه داستان عشقولانه بین شوگا و جنی سئول نورانی تر از همیشه بود ..شاید زیباییش را داشت به رخ من می کشید ..آرام آرام قدم می زدم .. گاهی زوجهایی را دست در دست هم می دیدم ..در سکوت به آنها خیره شده بودم ..می خندیدند و از خاطرات گذشته ی خود یاد می کردند ..نمیدانم چقدر به آنها زل زده بودم ..از برون آرامش اما از درون طوفانی و متلاطم بودم ..دو هفته ای می شد که باهام تماس نگرفته بود ..بعد از آن دعوا ..دلهایمان شکست و اندازه برف های سرد زمستان یخ کرد و از هم دور شد .. برف ..آری برف ..یاد اولین قرارمان افتادم ..روزی سپید به زیبایی عشقی پاک و سپید. .آن روز خسته بودم .. از همه چی ..اما یک نگاه ..فقط یک نگاه زندگیم را رنگی مانند رنگین کمان کرد .. فلش بک جیون - جنی بیا بریم دیگه ..خوش میگذره .. جنی - میدونم خوش میگذره جیون ..ولی من درس دارم ..امتحان پس فردام خیلی سخته .. جیون - بابا بیخیال منم درس دارم ولی نگاه اصلاً برام مهم نیست .. اما جنی هیچ پاسخی نداد ..جیون از سر ناراحتی پوفی کشید و گفت :خیلی ضدحالی جنی .. و بدون گفتن کلمه ی اضافه ای به سمت در رفت ..جنی ناراحت شد ..دوست نداشت دوست دوران کودکیش را دلخور کند اما وقتی به خود آمد جیون رفته بود و جنی را تنها گذاشته بود ..آهی کشید و دوباره مشغول خواندن شد .. دو ساعتی بود که یک نفس در حال خواندن بود ..به بدنش کش و قوسی داد و به سمت آشپزخانه رفت .. قهوه ای برای خودش آماده کرد و روی مبل راحتی نشست ..به ساعت خیره شد ..عقربه کوچک روی عدد چهار به راحتی جا خوش کرده بود ..آن روز یکشنبه، یک روز سرد زمستان بود ..جیون با دوست پسرش و همچنین دوستهای دیگرشان قرار کوه گذاشته بودند ..بار دیگر به جیون فکر کرد ..یعنی الان با هم چیکار میکنند .. معلوم است شادی ..به سمت آینه ی قدی خانه ی کوچک خودش و جیون راه افتاد ..به آینه نگاهی انداخت .. واقعاً این خودش بود ..دختر شاد و سرحال همیشه حالا تبدیل به دختر درس خوانی شده بود که رنگ خاکستری
3
را به تک تک برگه های زندگیش اضافه کرده بود ..نه این جنی نبود ..به سمت حمام راه افتاد بعد از نیم ساعت تبدیل به همان جنی همیشگی شده بود ..سرتاپا سفید پوشیده بود وقتی کاپشن سفید رنگ و کلاه بانمک سفیدش را گذاشت دیگر با آدم های برفی ای که کودکان درست کرده بودند تفاوتی نداشت.. از خانه خارج شد و تاکسی گرفت ..به جیون زنگ زد و آدرس دقیق را ازش خواست ..جیون با شنیدن آمدن دوست صمیمیش از خوشحالی جیغی زد و آدرس را فوری بهش داد ..جنی بعد از طی کردن مسافتی طولانی بالاخره به مقصد رسید ..از پایین کوه نیز پیست اسکی به راحتی دیده می شد ..وقتی وارد پیست شد جیون به سمتش دوید ..جیون بعد از دقیقه ای بوسه باران کردن صورت جنی از خوشحالی او را به سمت دوستانشان برد تا با همه آشنا شود .. پایان فلش بک هنوز لبخندهایش را به یاد دارم ..روزی که از عمق وجودش می خندید و خوشحال بود ..برف بازی می کردیم .. می خندیدیم ..و گاهی از خنده ی زیاد اشک میریختیم ..به یاد دارم همه چیز را حتی کلاه های ست ما که باعث خنده ی بقیه می شد ..روزهای بعد از آن روز مدام به بهانه ای مرا از خانه بیرون می برد ..می خواست شادی را حس کنم ..شادی توی تک تک لحظه های زندگیم ..آری اون روزها شاد بودم ..مثل نوزاد تازه متولد شده ..مثل نسیم بهاری ..مثل بلور سپید برف ..در تک تک قرار ها دستم را میگرفت تا گم نشوم ولی من خوب میدانستم که فقط میخواست از دلش دور نشوم ..ولی آن روز شدم .. من حساس بودم ..نبودم ..دیدن او با دیگری مرا از عمق وجود عصبانی میکرد ..شاید یونگی هیچ خطایی نکرده بود ..شاید حق با او بود و من اشتباه میکردم ..ولی نه ..اشتباه از او بود که با دعوایی ساده از من فاصله گرفت حتی در این دو هفته هیچ تلاشی برای جبرانش نکرد ..آرام آرام قدم میزدم و به گذشته ها فکر می کردم .. پس کی باز می گردد ..همینطور که در حال فکر کردن بودم ناگهان .. صدای بوق طولانی و سرسام آوری پشت سرم مرا عصبانی کرد ..با عصبانیت برگشتم تا به راننده با این مردم آزاری اش بتوپم که با چشمان متلاطم و آرامش بخشش برخورد کردم ..
4
سوار بر موتورش بود و با صورتی بدون هیچ احساسی بهم زل زده بود ..دو سه قدم باهاش فاصله داشتم .. نزدیکش شدم طوری که کنار موتور ایستاده قرار گرفتم ..همچنان در سکوت بهم خیره شده بود ..با صدایی که به زور از گلویم خارج میشد گفتم :سلام .. بدون اینکه جوابم را بدهد گفت :بشین.. و به موتورش اشاره کرد .. بدون توجهی دوباره پرسیدم :اینجا چیکار میکنی؟ ! اما دوباره بدون اینکه توجهی کند، دستم را طوری کشید تا مجبور شوم روی موتور بشینم ..دستهایم را دو طرف په
3
را به تک تک برگه های زندگیش اضافه کرده بود ..نه این جنی نبود ..به سمت حمام راه افتاد بعد از نیم ساعت تبدیل به همان جنی همیشگی شده بود ..سرتاپا سفید پوشیده بود وقتی کاپشن سفید رنگ و کلاه بانمک سفیدش را گذاشت دیگر با آدم های برفی ای که کودکان درست کرده بودند تفاوتی نداشت.. از خانه خارج شد و تاکسی گرفت ..به جیون زنگ زد و آدرس دقیق را ازش خواست ..جیون با شنیدن آمدن دوست صمیمیش از خوشحالی جیغی زد و آدرس را فوری بهش داد ..جنی بعد از طی کردن مسافتی طولانی بالاخره به مقصد رسید ..از پایین کوه نیز پیست اسکی به راحتی دیده می شد ..وقتی وارد پیست شد جیون به سمتش دوید ..جیون بعد از دقیقه ای بوسه باران کردن صورت جنی از خوشحالی او را به سمت دوستانشان برد تا با همه آشنا شود .. پایان فلش بک هنوز لبخندهایش را به یاد دارم ..روزی که از عمق وجودش می خندید و خوشحال بود ..برف بازی می کردیم .. می خندیدیم ..و گاهی از خنده ی زیاد اشک میریختیم ..به یاد دارم همه چیز را حتی کلاه های ست ما که باعث خنده ی بقیه می شد ..روزهای بعد از آن روز مدام به بهانه ای مرا از خانه بیرون می برد ..می خواست شادی را حس کنم ..شادی توی تک تک لحظه های زندگیم ..آری اون روزها شاد بودم ..مثل نوزاد تازه متولد شده ..مثل نسیم بهاری ..مثل بلور سپید برف ..در تک تک قرار ها دستم را میگرفت تا گم نشوم ولی من خوب میدانستم که فقط میخواست از دلش دور نشوم ..ولی آن روز شدم .. من حساس بودم ..نبودم ..دیدن او با دیگری مرا از عمق وجود عصبانی میکرد ..شاید یونگی هیچ خطایی نکرده بود ..شاید حق با او بود و من اشتباه میکردم ..ولی نه ..اشتباه از او بود که با دعوایی ساده از من فاصله گرفت حتی در این دو هفته هیچ تلاشی برای جبرانش نکرد ..آرام آرام قدم میزدم و به گذشته ها فکر می کردم .. پس کی باز می گردد ..همینطور که در حال فکر کردن بودم ناگهان .. صدای بوق طولانی و سرسام آوری پشت سرم مرا عصبانی کرد ..با عصبانیت برگشتم تا به راننده با این مردم آزاری اش بتوپم که با چشمان متلاطم و آرامش بخشش برخورد کردم ..
4
سوار بر موتورش بود و با صورتی بدون هیچ احساسی بهم زل زده بود ..دو سه قدم باهاش فاصله داشتم .. نزدیکش شدم طوری که کنار موتور ایستاده قرار گرفتم ..همچنان در سکوت بهم خیره شده بود ..با صدایی که به زور از گلویم خارج میشد گفتم :سلام .. بدون اینکه جوابم را بدهد گفت :بشین.. و به موتورش اشاره کرد .. بدون توجهی دوباره پرسیدم :اینجا چیکار میکنی؟ ! اما دوباره بدون اینکه توجهی کند، دستم را طوری کشید تا مجبور شوم روی موتور بشینم ..دستهایم را دو طرف په
۴۸.۰k
۱۵ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.