چند پارتی(درخواستی)
چند پارتی(درخواستی)
(وقتی دوست بابات بودنو و 12 سال تفاوت سنی داشتی و....)
لینو که اخم غلیظی روی ابروهایش بود یا چهره ی ترسناکش به سمت پسر برگشت منشی بدون توجه به اون قهوه رو روی میز گذاشت و بهت چشمک زد و بیرون رفت لینو بهت نگاه کرد خودت هم از اون نگاه خیلی ترسیدی گفت
لینو :تو همونی نبودی که میگفت بادیادگار من نباید نزدیک بود مرد بشه ؟!
آت :هنوزم سر حرفم هستم...
پوزخندی ریو لبش قرار گرفت نفس عمیقی کشید و بهت نگاهی خیلی خونسرد انداخت تو که واقعا نمیدونستی اون چیه گفتی
آت :یاااا چرا اونجوری نگام میکنی؟!
با همون پوزخند گفت
لینو :هیچی بیب ...
بعد از گفتن این حرف بهت نزدیک شد و ترو بلند کرد و روی میز گذاشت و خود دستاشو دو طرف بدنت گذاشت و سرشو توی گودب گردنت فرو کرد و به آرامی مک های عمیقی میزد با هر مک از گردنت لرزشی توی ستون فقراتت مینداخت با صدایی که میلرزید گفتی
آت :لی.لینو (لرزیده)
یک هو از کارش دست کشید گفت
لینو :یادته میگفتی انگاری شبا یک نفر موقعی که من خوابم بهت نزدیک میشه و من میبوسه سر همین موضوع بار ها عمارت رو عوض کردین ولی کم کم بخیالش شدی با اینکه هنوز وجودشو کنار خودت حس میکردی خواستم بگم من همون آدمم بیب...
خواستی چیزی بگی که یک هو ویژه نرمی رو ریو لب هات احساس کردی همونطوری که ترو میبوسید هیچ چیزی حس نمیکردین که ناگهان در اتاق باز شد
پدرت :آت خواستم بگم که من...
لینو چند تا از دکمه های پیراهنش باز بود روی گردنت کبود شده بود قلبت روی سینت کوبیده میشد ترسیده بودی و گفتی
آت :پ..پدر ..
لینو هم دسته کمی نداشت و شوکه بود گفت
لینو :ع..عمو
پدرت : اینجا چه خبره؟!
از روی میز اومدی پایین و کنار لینو ایستادی لینو دستتو گرفت و گفت
لینو :عمو ما بهم علاقه داریم...
سرتو پایین انداختی ترسیده بودی لرزش دست گرفته بودی و نمیتونستی چیزی بگی که تا بخاطر ترس چند قدم به عقب رفتی
پدرت لب زد و گفت
پدرت :میدونی دختر من چند سالشه ها؟!(کمی داد )
کم کم هق هق هات شروع شد
لینو :عشق سن و سال حالیش نیست... لطفا درک کنین...
پدرت :باشه آت اگه بری دیگه دختر من نیستی....
آت :واقعا به خودت پدر میگی ها تو هیچوقت پدر من نبودی تو باعث شدی مادر و برادرم رو از دست بدم... ازت متنفرم نمیخوام... دیگه بابا صدات کنم تو فقط یک ادم عوضی هستی ازت متنفرم....(داد و گریه )
با زانو هات روی زمین فرود اومدی چیز زیادی حس نمیکردی فقط آخرین صدایی که شنیدی این بود
پدرت :دختر احمق تو هم مثل مادرت نحسی مثل برادرت فقط اذیت میکنی خجالت میکشم بگم تو دختر منی احمق....
از اون جا به بعد تنها صحنه ای که به یاد داشتی دعوای پدرت و لینو بود که داشت به کتک کشیده میشد
(دوسال بعد...)
``ادامه دارد``
(وقتی دوست بابات بودنو و 12 سال تفاوت سنی داشتی و....)
لینو که اخم غلیظی روی ابروهایش بود یا چهره ی ترسناکش به سمت پسر برگشت منشی بدون توجه به اون قهوه رو روی میز گذاشت و بهت چشمک زد و بیرون رفت لینو بهت نگاه کرد خودت هم از اون نگاه خیلی ترسیدی گفت
لینو :تو همونی نبودی که میگفت بادیادگار من نباید نزدیک بود مرد بشه ؟!
آت :هنوزم سر حرفم هستم...
پوزخندی ریو لبش قرار گرفت نفس عمیقی کشید و بهت نگاهی خیلی خونسرد انداخت تو که واقعا نمیدونستی اون چیه گفتی
آت :یاااا چرا اونجوری نگام میکنی؟!
با همون پوزخند گفت
لینو :هیچی بیب ...
بعد از گفتن این حرف بهت نزدیک شد و ترو بلند کرد و روی میز گذاشت و خود دستاشو دو طرف بدنت گذاشت و سرشو توی گودب گردنت فرو کرد و به آرامی مک های عمیقی میزد با هر مک از گردنت لرزشی توی ستون فقراتت مینداخت با صدایی که میلرزید گفتی
آت :لی.لینو (لرزیده)
یک هو از کارش دست کشید گفت
لینو :یادته میگفتی انگاری شبا یک نفر موقعی که من خوابم بهت نزدیک میشه و من میبوسه سر همین موضوع بار ها عمارت رو عوض کردین ولی کم کم بخیالش شدی با اینکه هنوز وجودشو کنار خودت حس میکردی خواستم بگم من همون آدمم بیب...
خواستی چیزی بگی که یک هو ویژه نرمی رو ریو لب هات احساس کردی همونطوری که ترو میبوسید هیچ چیزی حس نمیکردین که ناگهان در اتاق باز شد
پدرت :آت خواستم بگم که من...
لینو چند تا از دکمه های پیراهنش باز بود روی گردنت کبود شده بود قلبت روی سینت کوبیده میشد ترسیده بودی و گفتی
آت :پ..پدر ..
لینو هم دسته کمی نداشت و شوکه بود گفت
لینو :ع..عمو
پدرت : اینجا چه خبره؟!
از روی میز اومدی پایین و کنار لینو ایستادی لینو دستتو گرفت و گفت
لینو :عمو ما بهم علاقه داریم...
سرتو پایین انداختی ترسیده بودی لرزش دست گرفته بودی و نمیتونستی چیزی بگی که تا بخاطر ترس چند قدم به عقب رفتی
پدرت لب زد و گفت
پدرت :میدونی دختر من چند سالشه ها؟!(کمی داد )
کم کم هق هق هات شروع شد
لینو :عشق سن و سال حالیش نیست... لطفا درک کنین...
پدرت :باشه آت اگه بری دیگه دختر من نیستی....
آت :واقعا به خودت پدر میگی ها تو هیچوقت پدر من نبودی تو باعث شدی مادر و برادرم رو از دست بدم... ازت متنفرم نمیخوام... دیگه بابا صدات کنم تو فقط یک ادم عوضی هستی ازت متنفرم....(داد و گریه )
با زانو هات روی زمین فرود اومدی چیز زیادی حس نمیکردی فقط آخرین صدایی که شنیدی این بود
پدرت :دختر احمق تو هم مثل مادرت نحسی مثل برادرت فقط اذیت میکنی خجالت میکشم بگم تو دختر منی احمق....
از اون جا به بعد تنها صحنه ای که به یاد داشتی دعوای پدرت و لینو بود که داشت به کتک کشیده میشد
(دوسال بعد...)
``ادامه دارد``
۶.۱k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.