"•عشق خونی•" "•پارت21•" "•بخش چهارم•"
نگاهی به خودم انداختم، ظهر که رفتم حموم شلوار مشکیمو پوشیدم پس الان امادم. رفتم پایین و از هوپی خداحافظی کردیم و بار رو ترک کردیم. دنبال بچه ها از راه میانبری که به اون عمارت میرسید، حرکت کردم. بعد ۱۵ مین به اونجا رسیدیم. عمارت مخوف و ترسناکی به نظر میرسید و دوتا محافظ هم جلوی در اصلی بودن. شوگا ـــ من میرم اون دوتا محافظ رو میکشم و بعد مخفیانه وارد عمارت میشم تا هم داخل رو بمب گذاری کنم و هم مطمئن شم اون خوناشام دیوونه توی عمارتشه. لیسا ـــ می خوای باهاش درگیر بشی؟ شوگا سری به طرفین تکون داد ـــ نمی تونم درگیر بشم، اون جزو خطرناک ترین و قوی ترین خوناشاماس، کشتن من براش مثل اب خوردنه. یوکی ـــ پس تو برو داخل عمارت و خیلی مراقب خودت باش، ما هم روی دیوار و سقف بیرونی عمارت تمرکز می کنیم. همگی سری تکون دادیم و اماده اجرای نقشه شدیم. یوکی و لیسا به سمت دیوار ها و سقف دویدن، منم خواستم بهشون ملحق بشم که با دیدن دوتا در چوبی کنار هم روی زمین، متعجب ایستادم. این دیگه چیه؟!
به سمت پشت عمارت حرکت کردم و خودمو به اون دوتا در رسوندم. دستگیره های گرد و فلزی هردو در رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم و با دیدن راه پله ای که به طبقه پایین می رسید، مات موندم. نگاهی به اطراف انداختم و اروم از پله ها رفتم پایین. به سقف نگاه کردم، اینجا زیر عمارت قرار گرفته. بهتره یک نگاهی بهش بندازم و بعد زود خودمو به یوکی و لیسا میرسونم. راهرو بزرگ و نیمه تاریکی مقابلم قرار داشت و هرچی جلو تر می رفتم صدای جیغ و گریه و التماس های دختری واضح تر به گوش می رسید. به سمت صدا حرکت کردم و به یک چهارراه رسیدم. صدا از سمت راست میومد و خیلی واضح بود. پشت دیوار پناه گرفتم و سعی کردم اروم باشم. سرکی از پشت دیوار کشیدم، متوجه دختری شدم که روی صندلی بسته شده و پسری که پشت به من ایستاده و داره زجرکشش میکنه. چهره پسر برام قابل دیدن نبود تا وقتی که چرخید و خواست از روی میز شکنجش وسیله درداور دیگه ای برداره. با دیدن چهره سردش نفسم بند اومد و دوباره به پشت دیوار تکیه دادم و دستمو روی دهنم گذاشتم. اشک توی چشمام حلقه زد و لرزیدن قلبم داخل قفسه سینم رو حس میکردم. نمی تونستم نفس بکشم و داشتم خفه می شدم، انگار شش هام قفل کرده بودن. دستمو روی دهنم فشردم و دست دیگمو روی این یکی دستم گذاشتم تا صدایی ازم در نیاد. اشکام یکی یکی گونه هامو خیس می کردن، باورم نمی شد....که اینجا....عمارت تهیونگه!!
به سمت پشت عمارت حرکت کردم و خودمو به اون دوتا در رسوندم. دستگیره های گرد و فلزی هردو در رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم و با دیدن راه پله ای که به طبقه پایین می رسید، مات موندم. نگاهی به اطراف انداختم و اروم از پله ها رفتم پایین. به سقف نگاه کردم، اینجا زیر عمارت قرار گرفته. بهتره یک نگاهی بهش بندازم و بعد زود خودمو به یوکی و لیسا میرسونم. راهرو بزرگ و نیمه تاریکی مقابلم قرار داشت و هرچی جلو تر می رفتم صدای جیغ و گریه و التماس های دختری واضح تر به گوش می رسید. به سمت صدا حرکت کردم و به یک چهارراه رسیدم. صدا از سمت راست میومد و خیلی واضح بود. پشت دیوار پناه گرفتم و سعی کردم اروم باشم. سرکی از پشت دیوار کشیدم، متوجه دختری شدم که روی صندلی بسته شده و پسری که پشت به من ایستاده و داره زجرکشش میکنه. چهره پسر برام قابل دیدن نبود تا وقتی که چرخید و خواست از روی میز شکنجش وسیله درداور دیگه ای برداره. با دیدن چهره سردش نفسم بند اومد و دوباره به پشت دیوار تکیه دادم و دستمو روی دهنم گذاشتم. اشک توی چشمام حلقه زد و لرزیدن قلبم داخل قفسه سینم رو حس میکردم. نمی تونستم نفس بکشم و داشتم خفه می شدم، انگار شش هام قفل کرده بودن. دستمو روی دهنم فشردم و دست دیگمو روی این یکی دستم گذاشتم تا صدایی ازم در نیاد. اشکام یکی یکی گونه هامو خیس می کردن، باورم نمی شد....که اینجا....عمارت تهیونگه!!
۱۷.۳k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱