خشم من... فیک جونگکوک
پارت:16
خودم میدونستم توی دلم چ خبره
میدونستم دوسش دارم
نمیدونم بازی یا نه
ولی من دوسش داشتم!
و این همه چیز رو خراب میکرد!
چون دوسش داشتم نمیتونستم بهش اسیب بزنم!
پس باید چیکار میکردم؟
....
اقا و خانم تازه از سفر برگشته بودن
شاید موقعیت خوبی نبود ولی باید هرچه زود تر میگفتم
-ببخشید خانم
×بله ات
-میخام راجب ی چیزی باهاتون صحبت کنم
×باشه میشنوم
-راستیتش چیز جدیدی نیست درمورد رفتنه قبلا بهتون گفته بودم ولی برای ی مدت کوتاهی پشیمون شده بودم ولی الان مطمئن شدم و میخام برم
×خوب فکراتو کردی؟
-بله مطمئنم
×باشه پس
لبخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم
در کمد رو باز کردم و کیفم رو در اوردم و چند دست لباسی رو که داشتم رو جمع کردم و لباسم در اوردم و عوض کردم
و لباس کارم رو سشتم و توی خشک کن انداختم و گذاشتم سر جاش و
کیفم رو برداشتم و پیش خانم رفتم و گفتم:
-خب من دیگه میخام برم
×اوه خب میموندی فردا میرفتی الان یکمی هم دیر وقته
-نه بهتره الان برم
×باشه پس برو دخترم
تعظیم کردم و به سمت در قدم برداشتم پام رو که گذاشتم بیرون هنوز چند قدم بر نداشته بودم که جلوم ظاهر شد
سریع اومد و روبه روم وایساد و گفت:
+کجا داری میری؟
-دارم از این خونه میرم
+چرا؟
-چرا نداره تصمیم گرفتم برم
+از من پرسیدی
پوکر بهش نگاه کردم و بعد راه خودم رو کشیدم و رفتم
نفس عمیق تندی کشید که حتی صداش به گوش منم رسید
ولی اهمیتی ندادم
دستم رو از پشت کشید و گفت:
+پس واقعا برات مهمنیست که من چ احساسی دارم درسته؟
-اره مهم نیست
+حرف اخرته؟
-حرف اخرمه!
دستم رو ول کرد و گفت:
+پس ب سلامت
و برگشت به سمت خونه
قلبم داشت از سینم میزد بیرون
پس الان دیگه تمام شد دیگ
واقعا تمام شد؟
همینقدر راحت؟
نفس عمیقی کشیدم و به مسیرم ادامه دادم تا برم به خونه قدیمی خودمون تنها چیزی که خانواده جئونبرام گذاشته بودن
خونه ای ک ازش میترسیدم...ادامه دارد
شرط:
[کامنت]
#فیک #جونگکوک #بی #بی_تی_اس
خودم میدونستم توی دلم چ خبره
میدونستم دوسش دارم
نمیدونم بازی یا نه
ولی من دوسش داشتم!
و این همه چیز رو خراب میکرد!
چون دوسش داشتم نمیتونستم بهش اسیب بزنم!
پس باید چیکار میکردم؟
....
اقا و خانم تازه از سفر برگشته بودن
شاید موقعیت خوبی نبود ولی باید هرچه زود تر میگفتم
-ببخشید خانم
×بله ات
-میخام راجب ی چیزی باهاتون صحبت کنم
×باشه میشنوم
-راستیتش چیز جدیدی نیست درمورد رفتنه قبلا بهتون گفته بودم ولی برای ی مدت کوتاهی پشیمون شده بودم ولی الان مطمئن شدم و میخام برم
×خوب فکراتو کردی؟
-بله مطمئنم
×باشه پس
لبخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم
در کمد رو باز کردم و کیفم رو در اوردم و چند دست لباسی رو که داشتم رو جمع کردم و لباسم در اوردم و عوض کردم
و لباس کارم رو سشتم و توی خشک کن انداختم و گذاشتم سر جاش و
کیفم رو برداشتم و پیش خانم رفتم و گفتم:
-خب من دیگه میخام برم
×اوه خب میموندی فردا میرفتی الان یکمی هم دیر وقته
-نه بهتره الان برم
×باشه پس برو دخترم
تعظیم کردم و به سمت در قدم برداشتم پام رو که گذاشتم بیرون هنوز چند قدم بر نداشته بودم که جلوم ظاهر شد
سریع اومد و روبه روم وایساد و گفت:
+کجا داری میری؟
-دارم از این خونه میرم
+چرا؟
-چرا نداره تصمیم گرفتم برم
+از من پرسیدی
پوکر بهش نگاه کردم و بعد راه خودم رو کشیدم و رفتم
نفس عمیق تندی کشید که حتی صداش به گوش منم رسید
ولی اهمیتی ندادم
دستم رو از پشت کشید و گفت:
+پس واقعا برات مهمنیست که من چ احساسی دارم درسته؟
-اره مهم نیست
+حرف اخرته؟
-حرف اخرمه!
دستم رو ول کرد و گفت:
+پس ب سلامت
و برگشت به سمت خونه
قلبم داشت از سینم میزد بیرون
پس الان دیگه تمام شد دیگ
واقعا تمام شد؟
همینقدر راحت؟
نفس عمیقی کشیدم و به مسیرم ادامه دادم تا برم به خونه قدیمی خودمون تنها چیزی که خانواده جئونبرام گذاشته بودن
خونه ای ک ازش میترسیدم...ادامه دارد
شرط:
[کامنت]
#فیک #جونگکوک #بی #بی_تی_اس
۲۵.۲k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.