✞رمان انتقام✞ پارت32
•انتقام•
دیانا: دو تامون نشسته بودیم
و به تلویزیون خیره بودیم ک گوشیم زنگ خورد...
_جانم آتوسا
+دیانا امشب با بچها میخوایم بریم مهمونی میای؟...
_کیا هستن؟
+پسرا نمیان دخترونه داریم میریم پارتی
_اونوقت مهراب امیر میدونن رضا چی؟
+ولشون کن اونارو پایه ای؟
_اوکیه
+حل میبینمت فعلن...
دیانا: گوشی و قطع کردم ک
دیدم ارسلان سرش تو گوشیشه سرشو اورد بالا...
ارسلان: شب میخوای کجا بری؟
دیانا: نمیتونستم حقیقت و بگم
احتمال داشت به پسرا بگه...با دخترا میریم خرید
ارسلان: اونوقت خرید و نمیخوای مهراب و امیر و رضا بدونن؟
دیانا: خب میخوایم ی کاری کنیم ک سوپرایزه...
ارسلان: سوپرایز
دیانا: بله...
ارسلان: پس من میرم مزاحمت نمیشم
تو ام مراقب خودت باش اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن...
دیانا: سرمو تکون دادم ک ی دفعه اومد سمتم و خم شد و گونمو بوسید همینجوری تو شوک بودم ک صدای در خبر از رفتنش میداد...
قلبم داشت از سینم میزد بیرون چرا اینکارو کرد؟....
____
مهراب: الو ارسلان خوبی؟
ارسلان: اره تو چطوری؟ چی شده زنگ زدی؟
مهراب: میگم امشب با پسرا میخوایم بریم ی مهمونی بهار دعوتمون کرده فقط دخترا نفهمن میای؟
ارسلان: کیا میان؟
مهراب: امیر و رضا
ارسلان: حله ساعت چند؟
مهراب: میایم دنبالت
ارسلان: میبینمت...
___
دیانا: لباس بیرونم و پوشیدم
و لباس مهمونیم هم گزاشتم تو کوله
ک صدای زنگ گوشیم نشانه ار رسیدن دخترا بود...
رفتم جلوی در و سوار ماشین شدم...
پانیذ: به چه خوشگل شدیی...
دیانا: خوشگل بودم
مهدیس: اعتماد به نفست تو حلقم...
اتوسا: بچها غر نزنین بریم
فقط گوشیاتون و خاموش کنید ی وقت پسرا نفهمن کجاییم به فنا بریم...
دیانا: چرا نباید بفهمن؟
مهدیس: چون این ی دورهمی نیست پارتیه خفنه...
دیانا: شوکه بهشون نگاه کردم ....من فک کردم جمع دخترونس و ی لباس باز اوردم
پانیذ: لباسای ما هم بازه نگران نباش تنها نیستی بعد ما چهار نفریم هیچ کاری نمیتونن بکنن
دیانا: دو تامون نشسته بودیم
و به تلویزیون خیره بودیم ک گوشیم زنگ خورد...
_جانم آتوسا
+دیانا امشب با بچها میخوایم بریم مهمونی میای؟...
_کیا هستن؟
+پسرا نمیان دخترونه داریم میریم پارتی
_اونوقت مهراب امیر میدونن رضا چی؟
+ولشون کن اونارو پایه ای؟
_اوکیه
+حل میبینمت فعلن...
دیانا: گوشی و قطع کردم ک
دیدم ارسلان سرش تو گوشیشه سرشو اورد بالا...
ارسلان: شب میخوای کجا بری؟
دیانا: نمیتونستم حقیقت و بگم
احتمال داشت به پسرا بگه...با دخترا میریم خرید
ارسلان: اونوقت خرید و نمیخوای مهراب و امیر و رضا بدونن؟
دیانا: خب میخوایم ی کاری کنیم ک سوپرایزه...
ارسلان: سوپرایز
دیانا: بله...
ارسلان: پس من میرم مزاحمت نمیشم
تو ام مراقب خودت باش اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن...
دیانا: سرمو تکون دادم ک ی دفعه اومد سمتم و خم شد و گونمو بوسید همینجوری تو شوک بودم ک صدای در خبر از رفتنش میداد...
قلبم داشت از سینم میزد بیرون چرا اینکارو کرد؟....
____
مهراب: الو ارسلان خوبی؟
ارسلان: اره تو چطوری؟ چی شده زنگ زدی؟
مهراب: میگم امشب با پسرا میخوایم بریم ی مهمونی بهار دعوتمون کرده فقط دخترا نفهمن میای؟
ارسلان: کیا میان؟
مهراب: امیر و رضا
ارسلان: حله ساعت چند؟
مهراب: میایم دنبالت
ارسلان: میبینمت...
___
دیانا: لباس بیرونم و پوشیدم
و لباس مهمونیم هم گزاشتم تو کوله
ک صدای زنگ گوشیم نشانه ار رسیدن دخترا بود...
رفتم جلوی در و سوار ماشین شدم...
پانیذ: به چه خوشگل شدیی...
دیانا: خوشگل بودم
مهدیس: اعتماد به نفست تو حلقم...
اتوسا: بچها غر نزنین بریم
فقط گوشیاتون و خاموش کنید ی وقت پسرا نفهمن کجاییم به فنا بریم...
دیانا: چرا نباید بفهمن؟
مهدیس: چون این ی دورهمی نیست پارتیه خفنه...
دیانا: شوکه بهشون نگاه کردم ....من فک کردم جمع دخترونس و ی لباس باز اوردم
پانیذ: لباسای ما هم بازه نگران نباش تنها نیستی بعد ما چهار نفریم هیچ کاری نمیتونن بکنن
۵۸.۰k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.