شبتون بخیر
#پارت ⁴:
هابیل :نظرتان چیست؟
نورا:....
...
نورا روی مبل می نشیند *از اینکه کسی اتاقم را تمیز کند متنفرم!
هابیل: متاسفم...
نورا خودش را روی مبل دراز می کند و با خنده می گوید: لطفا ظرف ها را هم بشور
هابیل اخم می کند: چشم... تو هر روز خانه را تمیز می کنی
نورا یک سیب برمی دارد و گاز می گیرد: یک بار، گاهی، هرگز
هابیل: پس ادم بینظمی نیستید؟
نورا لب هایش را لیس می زند و لبخند می زند: درست است
هابیل به طرف ظرف ها می رود * هر ظرفی را با احتیاط تمیز می کند، خیلی وسواس دارد!
نورا روی مبل دراز کشیده و به هابیل خیره شده*
نگفتی! داستان شما چیست؟
هابیل سرش را بلند می کند و برمی گردد*
هابیل: من داستان خاصی ندارم...
نورا بلند می شود و سیب را در سطل کنار ظرفشویی می گذارد*
نورا: انتظار بیشتری داشتم!
هابیل: یک بار گفتم... لیوان می گذارد کنار * نه
نورا:خب از خودم بگم...روی کابینت می نشیند*
اسم من نورا 14 سالمه تو این شهر کوچیک زندگی میکنم کلاس هشتم هستم کار خاصی ندارم و آدم خلاقی هستم.
هابیل: چقدر اعتماد به نفس داری!
نورا ساکت است، پاهایش در آغوشش است*
هابیل: دوستی داری؟
چهره نورا غمگین شد و نمیدونست دروغ بگه یا راست بگه... نورا: نه... ندارم
هابیل: پس من اولین دوست شما هستم
نورا بلند می شود و نگاه می کند *خودت را دوست من نگو.. هنر مرا از پنجره پرت کردی بیرون، این چه جور دوستی است؟
هابیل: من؟
نورا: اخ خدا
هابیل: آیا واقعاً خانواده ای ندارید؟
نورا:البته که دارم ولی سه ماه بیرون شهر!
هابیل با تعجب به او نگاه می کند.
نورا: چی؟ باید خوشحال باشی که رفتن!
هابیل: سه ماه... آخرین ظرف را روی میز می گذارد *با تو بودن..
نورا موهایش را از پشت می کشد *مشکلی داری؟
اگر مشکلی دارید ... به در خروجی اشاره میکند *پس بیرون
هابیل: نه، مشکلی ندارم
نورا موهایش را ول میکند
هابیل برمی گردد
هابیل: می خواهی داستان من را بشنوی؟
نورا هیجان زده می شود *وسط آشپزخانه می نشیند*
زود به من بگو
هابیل به میز تکیه می دهد اون تو ذهنش مجبور بود داستانش را تغییر دهد، او نمیخواست نورا از او بترسد...
من هابیل هستم یک جورهایی فرشته ام... وقتی وارد بهشت شدم مردم از من می ترسیدند و از من دوری می کردند... فکر می کردند من گناهکار هستم و مرا به جایی بردند که...خیلی تاریک و...
نورا: اذیتت کردن؟
هابیل سرش را پایین انداخته و با چهره ای نگران به زمین خیره می شود.
نورا:نمیخوام اذیتت کنم... لبخند میزنه و به هابیل خیره میشه* از خصوصیات خودت بگو
هابیل به او نگاه می کند و آن استرس ترسناک فروکش می شود:
ادامه دارد...
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
هابیل :نظرتان چیست؟
نورا:....
...
نورا روی مبل می نشیند *از اینکه کسی اتاقم را تمیز کند متنفرم!
هابیل: متاسفم...
نورا خودش را روی مبل دراز می کند و با خنده می گوید: لطفا ظرف ها را هم بشور
هابیل اخم می کند: چشم... تو هر روز خانه را تمیز می کنی
نورا یک سیب برمی دارد و گاز می گیرد: یک بار، گاهی، هرگز
هابیل: پس ادم بینظمی نیستید؟
نورا لب هایش را لیس می زند و لبخند می زند: درست است
هابیل به طرف ظرف ها می رود * هر ظرفی را با احتیاط تمیز می کند، خیلی وسواس دارد!
نورا روی مبل دراز کشیده و به هابیل خیره شده*
نگفتی! داستان شما چیست؟
هابیل سرش را بلند می کند و برمی گردد*
هابیل: من داستان خاصی ندارم...
نورا بلند می شود و سیب را در سطل کنار ظرفشویی می گذارد*
نورا: انتظار بیشتری داشتم!
هابیل: یک بار گفتم... لیوان می گذارد کنار * نه
نورا:خب از خودم بگم...روی کابینت می نشیند*
اسم من نورا 14 سالمه تو این شهر کوچیک زندگی میکنم کلاس هشتم هستم کار خاصی ندارم و آدم خلاقی هستم.
هابیل: چقدر اعتماد به نفس داری!
نورا ساکت است، پاهایش در آغوشش است*
هابیل: دوستی داری؟
چهره نورا غمگین شد و نمیدونست دروغ بگه یا راست بگه... نورا: نه... ندارم
هابیل: پس من اولین دوست شما هستم
نورا بلند می شود و نگاه می کند *خودت را دوست من نگو.. هنر مرا از پنجره پرت کردی بیرون، این چه جور دوستی است؟
هابیل: من؟
نورا: اخ خدا
هابیل: آیا واقعاً خانواده ای ندارید؟
نورا:البته که دارم ولی سه ماه بیرون شهر!
هابیل با تعجب به او نگاه می کند.
نورا: چی؟ باید خوشحال باشی که رفتن!
هابیل: سه ماه... آخرین ظرف را روی میز می گذارد *با تو بودن..
نورا موهایش را از پشت می کشد *مشکلی داری؟
اگر مشکلی دارید ... به در خروجی اشاره میکند *پس بیرون
هابیل: نه، مشکلی ندارم
نورا موهایش را ول میکند
هابیل برمی گردد
هابیل: می خواهی داستان من را بشنوی؟
نورا هیجان زده می شود *وسط آشپزخانه می نشیند*
زود به من بگو
هابیل به میز تکیه می دهد اون تو ذهنش مجبور بود داستانش را تغییر دهد، او نمیخواست نورا از او بترسد...
من هابیل هستم یک جورهایی فرشته ام... وقتی وارد بهشت شدم مردم از من می ترسیدند و از من دوری می کردند... فکر می کردند من گناهکار هستم و مرا به جایی بردند که...خیلی تاریک و...
نورا: اذیتت کردن؟
هابیل سرش را پایین انداخته و با چهره ای نگران به زمین خیره می شود.
نورا:نمیخوام اذیتت کنم... لبخند میزنه و به هابیل خیره میشه* از خصوصیات خودت بگو
هابیل به او نگاه می کند و آن استرس ترسناک فروکش می شود:
ادامه دارد...
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
۳.۶k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.