school secret
پارت ۱۶
نامجون: تو تب داری
آنیلا: تب چیه؟ یه سرما خوردگی کوچیکه.
آنیلا سرش گیج رفت و افتاد رویه نامجون.
نامجون: آنیلا! حالت خوبه؟ بیا ببرمت پیش پرستار.
آنیلا: با..شه.
نامجون آنیلا رو برد پیش پرستار.
پرستار: تب داره و چون یروز رو نه خوابیده نه چیزی درست خورده بدنش انرژی نداره. باید خوب استراحت کنه. اینم داروهات.
آنیلا دارو هارو گرفت و رویه تخت اونجا دراز کشید و پتو رو ، رویه خودش کشید.
نامجون: چیزی نمیخوای؟ برم برات خوراکی بیارم؟
آنیلا: نمیخوام هیچی بخورم.
نامجون: مگه نشنیدی چی گفت؟ باید یچیزی بخوری وایسا الان میارم.
ویو آنیلا
چرا نامجون انقدر باهام مهربون شده؟
ویو نامجون
چرا انقدر باهاش مهربون شدم؟ نکنه واقعا عاشقش شدم؟
نامجون برگشت پیش آنیلا. بزور یکم بهش غذا داد.
نامجون: بگیر بخواب.
آنیلا با بغض گفت: نمیتونم.
نامجون: چرا؟
آنیلا: اصن مگه الان زنگ کلاس نیست؟ برو کلاست.
نامجون: ول کن بابا یه بهونه جور کردم نرم. و چرا نمیتونی بخوابی؟
آنیلا: همش اون حرفا تو مغزم پلی میشه.
نامجون: کدوم حرفا؟
آنیلا: اینکه من شیطانم، من عوضیم،من هرزم ، من کثیفم.
دوباره اشکش در اومد.
نامجون: همون حرف هایی که دیروز بهت زدن؟
آنیلا سرشو تکون داد.
نامجون: واقعا فکر نمیکردم انقدر روت تاثیر بزاره.
آنیلا: نامجون. میشه لطفا یکاری کنی باور کنن که کار من نبوده؟ اگه از باباهاشون بپرسن شاید بهشون بگه.
نامجون: از اون روز دیگه باهاشون حرف نمیزنن.حالا واقعا چرا ازشون نپرسیدن که کس بهشون گفته. بهشون میگم.
آنیلا: نامجون ، از اینجا برو.
نامجون: تا نخوابی نمیرم.
آنیلا: نمیتونم.
آنیلا چشماشو بست و اروم اروم خوابش برد.
نامجون: تو تب داری
آنیلا: تب چیه؟ یه سرما خوردگی کوچیکه.
آنیلا سرش گیج رفت و افتاد رویه نامجون.
نامجون: آنیلا! حالت خوبه؟ بیا ببرمت پیش پرستار.
آنیلا: با..شه.
نامجون آنیلا رو برد پیش پرستار.
پرستار: تب داره و چون یروز رو نه خوابیده نه چیزی درست خورده بدنش انرژی نداره. باید خوب استراحت کنه. اینم داروهات.
آنیلا دارو هارو گرفت و رویه تخت اونجا دراز کشید و پتو رو ، رویه خودش کشید.
نامجون: چیزی نمیخوای؟ برم برات خوراکی بیارم؟
آنیلا: نمیخوام هیچی بخورم.
نامجون: مگه نشنیدی چی گفت؟ باید یچیزی بخوری وایسا الان میارم.
ویو آنیلا
چرا نامجون انقدر باهام مهربون شده؟
ویو نامجون
چرا انقدر باهاش مهربون شدم؟ نکنه واقعا عاشقش شدم؟
نامجون برگشت پیش آنیلا. بزور یکم بهش غذا داد.
نامجون: بگیر بخواب.
آنیلا با بغض گفت: نمیتونم.
نامجون: چرا؟
آنیلا: اصن مگه الان زنگ کلاس نیست؟ برو کلاست.
نامجون: ول کن بابا یه بهونه جور کردم نرم. و چرا نمیتونی بخوابی؟
آنیلا: همش اون حرفا تو مغزم پلی میشه.
نامجون: کدوم حرفا؟
آنیلا: اینکه من شیطانم، من عوضیم،من هرزم ، من کثیفم.
دوباره اشکش در اومد.
نامجون: همون حرف هایی که دیروز بهت زدن؟
آنیلا سرشو تکون داد.
نامجون: واقعا فکر نمیکردم انقدر روت تاثیر بزاره.
آنیلا: نامجون. میشه لطفا یکاری کنی باور کنن که کار من نبوده؟ اگه از باباهاشون بپرسن شاید بهشون بگه.
نامجون: از اون روز دیگه باهاشون حرف نمیزنن.حالا واقعا چرا ازشون نپرسیدن که کس بهشون گفته. بهشون میگم.
آنیلا: نامجون ، از اینجا برو.
نامجون: تا نخوابی نمیرم.
آنیلا: نمیتونم.
آنیلا چشماشو بست و اروم اروم خوابش برد.
۳.۶k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.