رمان من را به یاد آور قسمت 7
رمان #من_را_به_یاد_آور قسمت 7
#سوم_شخص
جلوی طراح ها که روی میز جلسه نشسته بودن راه می رفت و حرف میزد: چیزی که من ازتون میخوام یه چیز ساده نیست...من یه چیز خیلی خاص میخوام...چیزی که تو کل دنیا وجود نداشته باشه و مدلش مخصوص برند ما باشه...شعبه ها دارن آماده میشن و ما باید کارمون رو شروع کنیم تا به محض اینکه شعبه ها آماده شدن راه اندازیشون کنیم...داریم وار پاییز میشیم پس بهتره لباس هامون پاییزی و زمستونی باشه...هر طراح میز مخصوص خودش رو داره...خب حرفی میمونه؟
همه سرشون رو به نشونه ی نه تکون دادن. به یگانه، دستیارش نگاه کرد و گفت: همه رو نوشتی؟
گفت: بله تک تک جزئیاتش رو نوشتم
لبخند کیوتی زد و دستش رو به نشونه ی لایک بالا آورد. به بقیه نگاه کرد و گفت: جلسه تمومه میتونید برید
#آروین
-چی؟ معلومه که نه...
رادوین گفت: آدم رو حرف داداش بزرگترش صحبت نمیکنه
گفتم: بابا یعنی که چی خب نمیخوام دعوتش کنم
باران گفت: عمووووو...
گفتم: یه مو...
گفت: من میخوام زن عموی آیندمو ببینم
گفتم: بابا زن عموی چی؟ کشک چی ؟ ولم کنید
آرا گفت: آره ولش کن
رادوین گفت: چرا؟
آرا با لبخند شیطنتی گوشیم که تو دستش بود رو آورد بالا و گفت: چون من گوشیشو کش رفتتتتتممممم...
گفتم: هه رمز داره...
گفت: مگه 6644 نیست؟؟
آسمان (زن داداش) گفت: شت چه رمزی...
دیدم اوضاع داره خراب میشه رمزمم بلده دستمو به نشونه ی تهدید اوردم بالا و داد زدم: گوشیمو بهم پس بده
زبون درازی کرد و فرار کرد و منم از مبل که کنارمون بود پریدم اون ور و رفتم دنباش
#نگاه
گوشیم زنگ خورد.جواب دادم: بله؟
صدای یه دختر اومد: سلام نگاه جان خوبی؟
صدای داد آروین که انگار به در میکوبید اومد: دارم میگم گوشیمو بهم پس بدهههههه...
گفتم: مرسی شما؟ چه خبره اونجا؟
گفت: آرام دیگه آبجی اروین
گفتم: آهان خوبی؟ چیشده؟
دوباره صدای آروین اومد: آراااااااا خرس صورتی تو پاره میکنم
آرا داد زد: اعععع یه دقه ساکت شو ببینم چه زری دارم میزنم...
خندم گرفت ولی سعی کردم صدای خندم رو نشنوه. گفت: دو روز دیگه تولد دوست دختر دوست داداشمه
ادامه در کامنت
#رمان_من_را_به_یاد_آور
#سوم_شخص
جلوی طراح ها که روی میز جلسه نشسته بودن راه می رفت و حرف میزد: چیزی که من ازتون میخوام یه چیز ساده نیست...من یه چیز خیلی خاص میخوام...چیزی که تو کل دنیا وجود نداشته باشه و مدلش مخصوص برند ما باشه...شعبه ها دارن آماده میشن و ما باید کارمون رو شروع کنیم تا به محض اینکه شعبه ها آماده شدن راه اندازیشون کنیم...داریم وار پاییز میشیم پس بهتره لباس هامون پاییزی و زمستونی باشه...هر طراح میز مخصوص خودش رو داره...خب حرفی میمونه؟
همه سرشون رو به نشونه ی نه تکون دادن. به یگانه، دستیارش نگاه کرد و گفت: همه رو نوشتی؟
گفت: بله تک تک جزئیاتش رو نوشتم
لبخند کیوتی زد و دستش رو به نشونه ی لایک بالا آورد. به بقیه نگاه کرد و گفت: جلسه تمومه میتونید برید
#آروین
-چی؟ معلومه که نه...
رادوین گفت: آدم رو حرف داداش بزرگترش صحبت نمیکنه
گفتم: بابا یعنی که چی خب نمیخوام دعوتش کنم
باران گفت: عمووووو...
گفتم: یه مو...
گفت: من میخوام زن عموی آیندمو ببینم
گفتم: بابا زن عموی چی؟ کشک چی ؟ ولم کنید
آرا گفت: آره ولش کن
رادوین گفت: چرا؟
آرا با لبخند شیطنتی گوشیم که تو دستش بود رو آورد بالا و گفت: چون من گوشیشو کش رفتتتتتممممم...
گفتم: هه رمز داره...
گفت: مگه 6644 نیست؟؟
آسمان (زن داداش) گفت: شت چه رمزی...
دیدم اوضاع داره خراب میشه رمزمم بلده دستمو به نشونه ی تهدید اوردم بالا و داد زدم: گوشیمو بهم پس بده
زبون درازی کرد و فرار کرد و منم از مبل که کنارمون بود پریدم اون ور و رفتم دنباش
#نگاه
گوشیم زنگ خورد.جواب دادم: بله؟
صدای یه دختر اومد: سلام نگاه جان خوبی؟
صدای داد آروین که انگار به در میکوبید اومد: دارم میگم گوشیمو بهم پس بدهههههه...
گفتم: مرسی شما؟ چه خبره اونجا؟
گفت: آرام دیگه آبجی اروین
گفتم: آهان خوبی؟ چیشده؟
دوباره صدای آروین اومد: آراااااااا خرس صورتی تو پاره میکنم
آرا داد زد: اعععع یه دقه ساکت شو ببینم چه زری دارم میزنم...
خندم گرفت ولی سعی کردم صدای خندم رو نشنوه. گفت: دو روز دیگه تولد دوست دختر دوست داداشمه
ادامه در کامنت
#رمان_من_را_به_یاد_آور
۵.۷k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.