فیک(??Why you)پارت(63)
سیوُل:حالا مونده که از اینجا خارج بشیم ولی .........آم.....چطوری بدون اینکه کسی تورو ببینه ببرمت بیرون؟.فکر کردن*
موجیو:الباب نیازی به نگرانی نیست ،تا من اجازه ندم کسی نمیتونه منو ببینه
سیوُل:پس اول یه چندتا کتاب بردارم بعد بریم
سیوُل رفت چندتا کتاب برداره که چشمش به چندتا کتاب عجیب خورد
سیوُل:.........دنیای هیولا ها.....هم جالبه....شاید به دردم خورد
کتابارو برداشت و همراه موجیو رفت بیرون
ویو بیرون*
خدمتکار هو:بانوی من حالتون خوبه؟؟!!!!!!
سیوُل:از در اومد بیرون و درو بست خودش خود به خود مهر و موم شد*
سیوُل:بریم عمارت.
ویو عمارت سیوُل*شاهزاده ششم*
سیوُل:خیلی تو این مدت نگرانت بودم موجیو
موجیو:الباب منو ببخشید .....من از وقتی که اومدیم ، قصد پیدا کردنتون رو داشتم ولی بخاطره اینکه اونجا گیر افتاده بودم نتونستم....حالا از این قضیه بگذریم .....از وقتی که اومدیم اینجا بهتون خوب گذشته الباب؟.لبخند*
سیوُل:خوب....میشه گفت هم خوب گذشته هم غیر خوب.خنده*
موجبو:خنده*
بعداز چند دقیقه خندیدن *
موجیو:ولی الباب یه چیزی....
سیوُل:چی؟؟؟
موجیو:شما چطوری اومدین....خوب چطوری الان اینجا هستین با این شکل ؟؟؟
سیوُل:خوب.....
تمام قضیه رو براش تعریف کرد حتی از زندگیه سیوُل هم بهش گفت*
موجیو:خیلی عجیبه.
سیوُل:چطور مگه؟؟
موجیو:خوب الباب.....درسته ما تو زمان سفر کردیم .....ولی تا اونجایی که یادم میاد سابقه نداشته روح کسی به بدن کسی انتقال پیدا کنه، مخصوصا اینقدر شباهت که اصلا!
سیوُل:بنظرت چرا اینطوری شده؟؟
موجیو:دقیق نمیدونم ولی ممکنه یه قضیه ای پشته این موضوع باشه.
سیوُل:نمیدونم ولی.....باید بقیه رو پیدا کنیم تا بفهمیم چه اتفاقی تو این دوره زمانی افتاده
موجیو تو صدرصد میدونی دیگه چیکار کنیم مگه نه؟؟؟؟؟
موجیو:خوب....فکر کردن*
سیوُل:نگاه کردن*
موجیو:فکر کردن*
سیوُل:نگاه کردن*
موجیو:فکر کردن*
سیوُل:نگاه کردن*
موجیو:نه هیچ فکری ندارم الباب.....لبخند ضایع*
سیوُل:مثله کاراکترای انیمه ای میخوره تو ذوقشون یه تصویرشون سیاه سفید میشه مثله مجسمه میشن بعد همون*
سیوُل:دهنت.......
موجیو:هههههههه.خنده*
فلش بک به ۱ ساعت بعد*
موجیو:الباب
ا/ت:همینطور که روی تخت دراز کشیده بود و همینطور به سقف ذول زده بود که موجیو گفت*
هوم؟
موجیو:بنظرتون اینکه برگردیم ...گزینه بهتری نیست؟؟
یه لحظه جرقی مثله رعدو برق تو وجود ا/ت بوجود اومد،پس سریع بلند شد و گفت*
سیوُل:منظورت چیه موجیو؟الان که داریم به هدفمون می رسیم برگردیم؟؟
موجیو با استرس گفت*
موجیو:الباب........من منظور بدی ندارم ولی....ما حتی نمی دونیم بقیه کجان چطوری میخوایم پیداشون کنیم؟
ا/ت درحالی که هاج واج به موجیو نگاه میکرد درحاله فکر کردن بود....موجیو راست می گفت...چطور میشه بدون اینکه سرنخی از کسی داشته باشی انتظار پیدا کردنش رو داری، کم کم به این فکر افتاد، که باید از این به بعد چیکار کنه ؟اینکه برگرده و جا بزنه بدون اینکه چیزی از واقعیتی که پشته اون عمارت هست چشم پوشی بکنه یا اینکه بمونه و مقاومت کنه تا حقیقت رو آشکار کنه!
دوراهی سختی بود مخصوصا برای فردی مثله ا/ت.*
ا/ت:یه راهی پیدا می کنیم....قرار نیست که این روال ادامه پیدا کنه مگه نه؟!
موجیو نزدیک ا/ت شد و گفت*
موجیو:الباب درکتون میکنم....من دوست ندارم ناراحتیتون رو ببینم ولی...بنظرتون امیدی هست؟
ا/ت به فکر فرو رفت ..بعداز چند دقیقه تو چشمای اون موجود کوچولوی بانمک نگاه کرد و گفت*
ا/ت:آره...آره موجیو هنوز امیدی هست،اگه نبود من الان اینجا نبودم،موجیومن نمیتونم نمیتونم این قضیه رو نمیه کاره ولش کنم....نمیتونم!.سرشو انداخت پایین*
موجیو:الباب...
ا/ت:موجیو.....شاید درکم نکنی ولی...نمیتونم ...احساس میکنم یه چیزی هست که باید از باخبر بشم ،نمیدونم تو این گذشته کوفتی چخبره ....هیچی نمیدونم...ولی باید بفهممش
موجیو:الباب اگه...بهتون آسیب زد چی؟
ا/ت سرشو آورد بالا و به موجیو نگاه کرد *
ا/ت:چی بهم آسیب بزنه؟
موجیو:گذشته اگه بهتون یا اطرافیانتون یا خودتون آسیب زد چی؟؟؟؟ می تونین به راحتی از کنارش بگذرین؟؟؟؟ ا/ت از این حرفه موجیو شوکه شد و گفت* ا/ت:برای چی باید آسیب ببینیم؟ موجیو:الباب،من فقط نظریمو گفتم ،اگه این اتفاق بیوفته چی؟؟بنظرم تا دیر نشده برگردیم ا/ت:موجیو تو بهم اعتماد نداری؟؟؟ موجیو:چرا الباب دارم؛اگه نداشتم اینجا چیکار میکنم؟؟؟من فقط بخاطره خودتون میگم میترسم بعد ها حسرت این لحظات رو بخورین و بخواین تا به عقب برگردین!
موجیو:الباب نیازی به نگرانی نیست ،تا من اجازه ندم کسی نمیتونه منو ببینه
سیوُل:پس اول یه چندتا کتاب بردارم بعد بریم
سیوُل رفت چندتا کتاب برداره که چشمش به چندتا کتاب عجیب خورد
سیوُل:.........دنیای هیولا ها.....هم جالبه....شاید به دردم خورد
کتابارو برداشت و همراه موجیو رفت بیرون
ویو بیرون*
خدمتکار هو:بانوی من حالتون خوبه؟؟!!!!!!
سیوُل:از در اومد بیرون و درو بست خودش خود به خود مهر و موم شد*
سیوُل:بریم عمارت.
ویو عمارت سیوُل*شاهزاده ششم*
سیوُل:خیلی تو این مدت نگرانت بودم موجیو
موجیو:الباب منو ببخشید .....من از وقتی که اومدیم ، قصد پیدا کردنتون رو داشتم ولی بخاطره اینکه اونجا گیر افتاده بودم نتونستم....حالا از این قضیه بگذریم .....از وقتی که اومدیم اینجا بهتون خوب گذشته الباب؟.لبخند*
سیوُل:خوب....میشه گفت هم خوب گذشته هم غیر خوب.خنده*
موجبو:خنده*
بعداز چند دقیقه خندیدن *
موجیو:ولی الباب یه چیزی....
سیوُل:چی؟؟؟
موجیو:شما چطوری اومدین....خوب چطوری الان اینجا هستین با این شکل ؟؟؟
سیوُل:خوب.....
تمام قضیه رو براش تعریف کرد حتی از زندگیه سیوُل هم بهش گفت*
موجیو:خیلی عجیبه.
سیوُل:چطور مگه؟؟
موجیو:خوب الباب.....درسته ما تو زمان سفر کردیم .....ولی تا اونجایی که یادم میاد سابقه نداشته روح کسی به بدن کسی انتقال پیدا کنه، مخصوصا اینقدر شباهت که اصلا!
سیوُل:بنظرت چرا اینطوری شده؟؟
موجیو:دقیق نمیدونم ولی ممکنه یه قضیه ای پشته این موضوع باشه.
سیوُل:نمیدونم ولی.....باید بقیه رو پیدا کنیم تا بفهمیم چه اتفاقی تو این دوره زمانی افتاده
موجیو تو صدرصد میدونی دیگه چیکار کنیم مگه نه؟؟؟؟؟
موجیو:خوب....فکر کردن*
سیوُل:نگاه کردن*
موجیو:فکر کردن*
سیوُل:نگاه کردن*
موجیو:فکر کردن*
سیوُل:نگاه کردن*
موجیو:نه هیچ فکری ندارم الباب.....لبخند ضایع*
سیوُل:مثله کاراکترای انیمه ای میخوره تو ذوقشون یه تصویرشون سیاه سفید میشه مثله مجسمه میشن بعد همون*
سیوُل:دهنت.......
موجیو:هههههههه.خنده*
فلش بک به ۱ ساعت بعد*
موجیو:الباب
ا/ت:همینطور که روی تخت دراز کشیده بود و همینطور به سقف ذول زده بود که موجیو گفت*
هوم؟
موجیو:بنظرتون اینکه برگردیم ...گزینه بهتری نیست؟؟
یه لحظه جرقی مثله رعدو برق تو وجود ا/ت بوجود اومد،پس سریع بلند شد و گفت*
سیوُل:منظورت چیه موجیو؟الان که داریم به هدفمون می رسیم برگردیم؟؟
موجیو با استرس گفت*
موجیو:الباب........من منظور بدی ندارم ولی....ما حتی نمی دونیم بقیه کجان چطوری میخوایم پیداشون کنیم؟
ا/ت درحالی که هاج واج به موجیو نگاه میکرد درحاله فکر کردن بود....موجیو راست می گفت...چطور میشه بدون اینکه سرنخی از کسی داشته باشی انتظار پیدا کردنش رو داری، کم کم به این فکر افتاد، که باید از این به بعد چیکار کنه ؟اینکه برگرده و جا بزنه بدون اینکه چیزی از واقعیتی که پشته اون عمارت هست چشم پوشی بکنه یا اینکه بمونه و مقاومت کنه تا حقیقت رو آشکار کنه!
دوراهی سختی بود مخصوصا برای فردی مثله ا/ت.*
ا/ت:یه راهی پیدا می کنیم....قرار نیست که این روال ادامه پیدا کنه مگه نه؟!
موجیو نزدیک ا/ت شد و گفت*
موجیو:الباب درکتون میکنم....من دوست ندارم ناراحتیتون رو ببینم ولی...بنظرتون امیدی هست؟
ا/ت به فکر فرو رفت ..بعداز چند دقیقه تو چشمای اون موجود کوچولوی بانمک نگاه کرد و گفت*
ا/ت:آره...آره موجیو هنوز امیدی هست،اگه نبود من الان اینجا نبودم،موجیومن نمیتونم نمیتونم این قضیه رو نمیه کاره ولش کنم....نمیتونم!.سرشو انداخت پایین*
موجیو:الباب...
ا/ت:موجیو.....شاید درکم نکنی ولی...نمیتونم ...احساس میکنم یه چیزی هست که باید از باخبر بشم ،نمیدونم تو این گذشته کوفتی چخبره ....هیچی نمیدونم...ولی باید بفهممش
موجیو:الباب اگه...بهتون آسیب زد چی؟
ا/ت سرشو آورد بالا و به موجیو نگاه کرد *
ا/ت:چی بهم آسیب بزنه؟
موجیو:گذشته اگه بهتون یا اطرافیانتون یا خودتون آسیب زد چی؟؟؟؟ می تونین به راحتی از کنارش بگذرین؟؟؟؟ ا/ت از این حرفه موجیو شوکه شد و گفت* ا/ت:برای چی باید آسیب ببینیم؟ موجیو:الباب،من فقط نظریمو گفتم ،اگه این اتفاق بیوفته چی؟؟بنظرم تا دیر نشده برگردیم ا/ت:موجیو تو بهم اعتماد نداری؟؟؟ موجیو:چرا الباب دارم؛اگه نداشتم اینجا چیکار میکنم؟؟؟من فقط بخاطره خودتون میگم میترسم بعد ها حسرت این لحظات رو بخورین و بخواین تا به عقب برگردین!
۷.۷k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.