♕در این بازی عشق و مرگ یکیست♕
داشتم خونه رو تمیز میکردم چون وقتی اومدم دیدم همه جا بهم ریختس. تازه اتاق کوک رو تموم کرده بودم
و رفته بودم اتاق جین. داشتم روی تختش رو مرتب میکردم که یکهو حس کردم یکی پشت سرمه سرمو برگردوندم و کوک رو دیدم که پشت سرمه. جیغ کوچولویی زدم کوک از جیغ من ترسید رفت عقب. تا به خودم اومدم سریع عذرخواهی کردم.نباید زیاد تابلو کنم. کوک خندید و گفت اشکال نداره راستی میتونی با من راحت باشی. گفتم ببخشید اما نمیتونم. بعد سریع گفتم بامن کاری دارین؟ گفت تا با من راحت نباشی نمیگم. منم بلد نبودم ناز کنم یا ناز بکشم پس گفتم خب پس نگید. به راهم ادامه دادم هنوز یک قدمم نرفته بودم که یکهو کوک بازوم رو گرفت و....
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
انچه خواهید خواند:
گفتم من واقعا متاسفم.
با دهان باز داشتم نگاه میکردم.
کوک گفت اشکال نداره
و رفته بودم اتاق جین. داشتم روی تختش رو مرتب میکردم که یکهو حس کردم یکی پشت سرمه سرمو برگردوندم و کوک رو دیدم که پشت سرمه. جیغ کوچولویی زدم کوک از جیغ من ترسید رفت عقب. تا به خودم اومدم سریع عذرخواهی کردم.نباید زیاد تابلو کنم. کوک خندید و گفت اشکال نداره راستی میتونی با من راحت باشی. گفتم ببخشید اما نمیتونم. بعد سریع گفتم بامن کاری دارین؟ گفت تا با من راحت نباشی نمیگم. منم بلد نبودم ناز کنم یا ناز بکشم پس گفتم خب پس نگید. به راهم ادامه دادم هنوز یک قدمم نرفته بودم که یکهو کوک بازوم رو گرفت و....
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
انچه خواهید خواند:
گفتم من واقعا متاسفم.
با دهان باز داشتم نگاه میکردم.
کوک گفت اشکال نداره
۲۳.۰k
۱۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.