(new model) part 13
اون هانیل بود داشت چیکار میکرد یا خدایا باید برم کمکش کنم
ا.ت: داری چیکار میکنی*با داد*
هانیل: تو رو خدا کمکم کن *گریه*
ا.ت: آخه احمق کی به تو گفته وقتی اشپزی بلد نیستی اشپزی کنی نگا کله اشپزخونرو آتیش زدی
هانیل: ا.ت ترو خدا فقط کمک کن *گریه*
ا.ت: برو بیرون
هانیل رفت بیرون از آشپزخونه منم آتیش رو خاموش کردم
ولی اون واقعا چی میخواست درست کنه که اینجوری آتیش گرفت
دیدم بادمجونو باپوست گذاشته سرخ بشه
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا🤦🏼♀️🤦🏼♀️🤦🏼♀️
هم خندم گرفته بود هم عصبانی بودم رفتم تو پذیرایی پیشش
ا.ت: آخه احمق کاری که بلد نیستی رو چرا انجام میدی هاننننن * داد *
هانیل: من فقط میخواستم غذا درست کنم همین * اروم به همراه گریه*
ا.ت: حالا که میبینی هم آشپزخونه آتیش گرفته هم غذا سوخته آخه احمق کی بادجونو با پوست سرخ میکنه * داد *
هانیل: گریه
ا.ت: نزدیک بود بمیری * داد *
دستمو بردم بالا که بزنم تو سر خودم
که دیدم یدفعه عمو داد زد
جه اوون: بس کن ا.تت * داد *
تعجب کردم
عمو و هانی قدماشونو سریع به سمتم زیاد کردن تا رسیدن بهم
ا.ت: عمو باور ک
اومدم حرف بزنم که با سیلی که عمو بهم زد ساکت متعجب نگاش کردم
جه اوون: انقدر وقیح و هرزه شدی که بخوای دستتو رو دختر بیچاره من بلند کنی
چی من بخوام رو اون دست بلند کنم به مو گفت هرزه
ا.ت: عمو شما دید من زدمش
جه اوون: اونجور که اون گریه میکنه معلومه خیلی زدیش
ا.ت: هانی توکه منو باور داری حداقل تو یه چیز بگو
هانی: تا چند دیقه پیش باورت داشتم ولی دیگه ندارم
رفت سمت هانیل بقلش کرد بردش سمت اتاقش
ا.ت: اگه میخواستین از شر من خلاص شید نیاز به این همه هیاهو نبود مو خودم میرفتم
و بعد پا تند کردم رفتم اتاقم چمدونمو گرفتم کل وسایلمو جمع کردم به جز قاب عکس منو هانی خیلی بد دلمو شکوند منم اون قاب عکسو محکم شکوندم
بعد رفتم پایین که دیدم هانی رو کاناپه نشسته سرش لایه دستاشه منم از قبل به ماشین زنگ زده بودم و الان رسیده بود برا همین سریع رفتم سمت در که
هانی: کجا داری میری *عصبانی*
ا.ت: من به کسایی که حتی یک سره سوزن منو نمیشناسن یا بهم اعتماد ندارن جواب پس نمیدم فقط ممنونم که این سه سال تحملم کردین کل مخارج این سه سالو قسطی بهتون بر میگردونم و اینکه امیدوارم تو محل کار که هیچ دیگه هیچوقت نبینمت
هانی از حرفام تعجب کرده بود منم سریع از خونه خارج شدم سوار ماشین شدم گفتم بره نزدیک ترین هتل به کمپانی مجبورم چند مدتی رو هتل بمونم ولی به زودی یه خونه برا خودم میخرم حتی اگه خیلی کوچیک باشه
بالاخره رسیدم هتل رفتم یه اتاق گرفتم
رسیدم به اتاق چمدونمو پرت کردم یه طرف و بازش کردم یه دست لباس خونگی و حوله برداشتم رفتم دوش گرفتم برگشتم لباسامو پوشیدم که یهو
ا.ت: داری چیکار میکنی*با داد*
هانیل: تو رو خدا کمکم کن *گریه*
ا.ت: آخه احمق کی به تو گفته وقتی اشپزی بلد نیستی اشپزی کنی نگا کله اشپزخونرو آتیش زدی
هانیل: ا.ت ترو خدا فقط کمک کن *گریه*
ا.ت: برو بیرون
هانیل رفت بیرون از آشپزخونه منم آتیش رو خاموش کردم
ولی اون واقعا چی میخواست درست کنه که اینجوری آتیش گرفت
دیدم بادمجونو باپوست گذاشته سرخ بشه
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا🤦🏼♀️🤦🏼♀️🤦🏼♀️
هم خندم گرفته بود هم عصبانی بودم رفتم تو پذیرایی پیشش
ا.ت: آخه احمق کاری که بلد نیستی رو چرا انجام میدی هاننننن * داد *
هانیل: من فقط میخواستم غذا درست کنم همین * اروم به همراه گریه*
ا.ت: حالا که میبینی هم آشپزخونه آتیش گرفته هم غذا سوخته آخه احمق کی بادجونو با پوست سرخ میکنه * داد *
هانیل: گریه
ا.ت: نزدیک بود بمیری * داد *
دستمو بردم بالا که بزنم تو سر خودم
که دیدم یدفعه عمو داد زد
جه اوون: بس کن ا.تت * داد *
تعجب کردم
عمو و هانی قدماشونو سریع به سمتم زیاد کردن تا رسیدن بهم
ا.ت: عمو باور ک
اومدم حرف بزنم که با سیلی که عمو بهم زد ساکت متعجب نگاش کردم
جه اوون: انقدر وقیح و هرزه شدی که بخوای دستتو رو دختر بیچاره من بلند کنی
چی من بخوام رو اون دست بلند کنم به مو گفت هرزه
ا.ت: عمو شما دید من زدمش
جه اوون: اونجور که اون گریه میکنه معلومه خیلی زدیش
ا.ت: هانی توکه منو باور داری حداقل تو یه چیز بگو
هانی: تا چند دیقه پیش باورت داشتم ولی دیگه ندارم
رفت سمت هانیل بقلش کرد بردش سمت اتاقش
ا.ت: اگه میخواستین از شر من خلاص شید نیاز به این همه هیاهو نبود مو خودم میرفتم
و بعد پا تند کردم رفتم اتاقم چمدونمو گرفتم کل وسایلمو جمع کردم به جز قاب عکس منو هانی خیلی بد دلمو شکوند منم اون قاب عکسو محکم شکوندم
بعد رفتم پایین که دیدم هانی رو کاناپه نشسته سرش لایه دستاشه منم از قبل به ماشین زنگ زده بودم و الان رسیده بود برا همین سریع رفتم سمت در که
هانی: کجا داری میری *عصبانی*
ا.ت: من به کسایی که حتی یک سره سوزن منو نمیشناسن یا بهم اعتماد ندارن جواب پس نمیدم فقط ممنونم که این سه سال تحملم کردین کل مخارج این سه سالو قسطی بهتون بر میگردونم و اینکه امیدوارم تو محل کار که هیچ دیگه هیچوقت نبینمت
هانی از حرفام تعجب کرده بود منم سریع از خونه خارج شدم سوار ماشین شدم گفتم بره نزدیک ترین هتل به کمپانی مجبورم چند مدتی رو هتل بمونم ولی به زودی یه خونه برا خودم میخرم حتی اگه خیلی کوچیک باشه
بالاخره رسیدم هتل رفتم یه اتاق گرفتم
رسیدم به اتاق چمدونمو پرت کردم یه طرف و بازش کردم یه دست لباس خونگی و حوله برداشتم رفتم دوش گرفتم برگشتم لباسامو پوشیدم که یهو
۶.۶k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.