سناریو(وقتی ناراحتی و بهشون نمیگی)
یکیه جونگین خیلی دیگه زیاد بود واسه همین توی یک پست جدا گذاشتمش
#سناریو
#استری_کیدز
#استریکیدز
جونگین)
جونگین چند وقت بود که بخاطر فشار و تمرین های کمپانی خیلی خسته و کوفته بود و اصلا به خودش استراحت نمیداد (مکنه ی پر تلاش 🥲) و وقتی هم که میرسید خونه زیادی بی انرژی بود و تو واقعاً براش نگران بودی حتی چند روز بود که دست راستش آسیب دیده بود و بازم با این حال تمرین میکرد و اصلا به حرفای تو که اسرار داشتی ازش که حداقل یک روز توی خونه بمونه و استراحت کنه گوش نمیکرد و این بدجور تورو دلخور کرده بود.
داشتی براش باند دستشو میبستی که لب زد :
_ میشه سریع تر انجامش بدی عزیزم ؟
نگاه تو بهش دادی
+چرا ؟
_اخه باید برای تمرین به کمپانی برم
با این حرفش خیلی عصبی شدی و باعث شد بغض کنی ولی سرتو انداختی پایین و به رو خودت نیاوردی ولی جونگین متوجه شده بود
_عشقم خوبی ؟
_عزیزم ؟
_چاگیا؟
چند دفعه صدات زد ولی تو همچنان سرت پایین بود
_چیزی شده ؟
سرتو بالا آوردی که با چشمای اشکیت مواجه شد
_ا...ت...
دیگه نتونستی خودتو کنترل کنی و با صدای بلند همینطور که قطرات اشک از چشمات جاری میشدن گفتی:
+ها؟ چیه ؟
+چرا هیچ وقت به خودت توجه نمیکنی؟ هاااا؟
+چرا اصلاً خودتو نمیبینیییی تو مرددد
+برای چی هر روز که میای خونه باید یک بلایی سر خودت آورده باشییییی آخه چرااااا
دیگه نمیتونستی از شدت بغض چیزی بگی و شروع کردی با شدت گریه کردن.
جونگین بیچاره هم که توی شوک بود و در حال هضم حرفایی بود که بهش زدی
_م....من....نمیدونستم....ک...که
خودتو توی بغلش جا دادی و سعی کردی آروم تر گریه کنی
+لطفاً فقط هیچی نگو......بزار از این آغوش که خیلی وقته ازش محروم بودم لذت ببرم
اونم چیزی نگفت و دستاشو دورت حلقه کرد
#سناریو
#استری_کیدز
#استریکیدز
جونگین)
جونگین چند وقت بود که بخاطر فشار و تمرین های کمپانی خیلی خسته و کوفته بود و اصلا به خودش استراحت نمیداد (مکنه ی پر تلاش 🥲) و وقتی هم که میرسید خونه زیادی بی انرژی بود و تو واقعاً براش نگران بودی حتی چند روز بود که دست راستش آسیب دیده بود و بازم با این حال تمرین میکرد و اصلا به حرفای تو که اسرار داشتی ازش که حداقل یک روز توی خونه بمونه و استراحت کنه گوش نمیکرد و این بدجور تورو دلخور کرده بود.
داشتی براش باند دستشو میبستی که لب زد :
_ میشه سریع تر انجامش بدی عزیزم ؟
نگاه تو بهش دادی
+چرا ؟
_اخه باید برای تمرین به کمپانی برم
با این حرفش خیلی عصبی شدی و باعث شد بغض کنی ولی سرتو انداختی پایین و به رو خودت نیاوردی ولی جونگین متوجه شده بود
_عشقم خوبی ؟
_عزیزم ؟
_چاگیا؟
چند دفعه صدات زد ولی تو همچنان سرت پایین بود
_چیزی شده ؟
سرتو بالا آوردی که با چشمای اشکیت مواجه شد
_ا...ت...
دیگه نتونستی خودتو کنترل کنی و با صدای بلند همینطور که قطرات اشک از چشمات جاری میشدن گفتی:
+ها؟ چیه ؟
+چرا هیچ وقت به خودت توجه نمیکنی؟ هاااا؟
+چرا اصلاً خودتو نمیبینیییی تو مرددد
+برای چی هر روز که میای خونه باید یک بلایی سر خودت آورده باشییییی آخه چرااااا
دیگه نمیتونستی از شدت بغض چیزی بگی و شروع کردی با شدت گریه کردن.
جونگین بیچاره هم که توی شوک بود و در حال هضم حرفایی بود که بهش زدی
_م....من....نمیدونستم....ک...که
خودتو توی بغلش جا دادی و سعی کردی آروم تر گریه کنی
+لطفاً فقط هیچی نگو......بزار از این آغوش که خیلی وقته ازش محروم بودم لذت ببرم
اونم چیزی نگفت و دستاشو دورت حلقه کرد
۱۶.۶k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.