pawn/پارت ۴۴
روز بعد...
از زبان تهیونگ:
امشب تولد ا/ت بود... ولی نمیتونستم تو تولدش باشم... خیلی دلم میخواست منم پیشش باشم... این موضوع قلبمو به درد میاورد... .
تصمیم گرفتم براش هدیه بخرم... مدتهاست براش چیزی نخریدم... سلیقشو خوب میدونستم... البته امیدوارم سلیقش خیلی تغییر نکرده باشه... با این حال رفتم تا هدایا رو براش تهیه کنم...
از زبان نویسنده:
فروشنده جدیدترین طرح حلقه ها رو جلوی دست تهیونگ گذاشت... تهیونگ بهشون نگاهی انداخت و گفت: زیباست!...
ولی من یه چیز خاص میخوام... چیزیکه فقط یه دونه ازش توی مغازه ی شما هست!
فروشنده خندید و گفت: مشخصه که فرد خوش سلیقه ای هستین... پس بزارین حلقه ی الماسی که طراحی خیلی یونیکی داره رو بهتون نشون بدم... اینو فقط به آدمایی مثل شما که مشکل پسند هستن نشون میدم... این هفته پیش از فرانسه به دستم رسیده... بفرمایید ببینید...
تهیونگ با دیدنش لبخندی رو لبش نشست... اون حلقه رو توی دستای ا/ت تصور کرد... مطمئن بود فقط چنین چیزی به دستای خوش نما و انگشتای بلند ا/ت میشینه... نگاهشو از انگشتر گرفت و رو به فروشنده گفت: همین خوبه...
فروشنده لبخند رضایتی زد و گفت: عالیه... !
بعد از خریدن حلقه از مغازه بیرون اومد و به مقصد بعدیش رفت... بعد از دقایقی...
ماشینش رو پارک کرد و پیاده شد... لباس عروسای سفید رنگ توی ویترین خودنمایی میکردن... نگاهی بهشون انداخت... وارد مغاز شد... جلو رفت و به لباسها خیره شد... کمی انتخاب براش سخت شده بود... فکر میکرد ساده باشه ولی دچار سردرگمی شده بود... تا اینکه با صدای خانم فروشنده که پشت سرش ایستاده بود به خودش اومد...
-چطور میتونم کمکتون کنم آقا؟...
تهیونگ برگشت به سمتش و گفت: اوه... خب... فک کنم... من کمی گیج شدم توی انتخاب کردن
-شما میخواین انتخاب کنین؟
تهیونگ: ممکنه کمی عجیب بنظر بیاد ولی بله... خودم میخوام برای دوست دخترم لباس عروس بخرم
-میخواین سوپرایزش کنین؟
تهیونگ: بله... همچین چیزی
-خب بزارین منم کمک کنم... چیزی مد نظرتون هست؟
تهیونگ: اکی... نه... فقط میخوام یه لباس یونیک باشه... خیلی زیبا!...
فروشنده همراه تهیونگ شد و بهش همه ی طرحا رو نشون میداد...
تهیونگ مشغول انتخاب بود... حالا که از شر بیماریش خلاص شده بود... دیگه درنگ رو جایز نمیدید... میخواست این دفعه به هر قیمتی شده ات رو بدست بیاره... برای داشتنش بیقرار بود...
از زبان تهیونگ:
امشب تولد ا/ت بود... ولی نمیتونستم تو تولدش باشم... خیلی دلم میخواست منم پیشش باشم... این موضوع قلبمو به درد میاورد... .
تصمیم گرفتم براش هدیه بخرم... مدتهاست براش چیزی نخریدم... سلیقشو خوب میدونستم... البته امیدوارم سلیقش خیلی تغییر نکرده باشه... با این حال رفتم تا هدایا رو براش تهیه کنم...
از زبان نویسنده:
فروشنده جدیدترین طرح حلقه ها رو جلوی دست تهیونگ گذاشت... تهیونگ بهشون نگاهی انداخت و گفت: زیباست!...
ولی من یه چیز خاص میخوام... چیزیکه فقط یه دونه ازش توی مغازه ی شما هست!
فروشنده خندید و گفت: مشخصه که فرد خوش سلیقه ای هستین... پس بزارین حلقه ی الماسی که طراحی خیلی یونیکی داره رو بهتون نشون بدم... اینو فقط به آدمایی مثل شما که مشکل پسند هستن نشون میدم... این هفته پیش از فرانسه به دستم رسیده... بفرمایید ببینید...
تهیونگ با دیدنش لبخندی رو لبش نشست... اون حلقه رو توی دستای ا/ت تصور کرد... مطمئن بود فقط چنین چیزی به دستای خوش نما و انگشتای بلند ا/ت میشینه... نگاهشو از انگشتر گرفت و رو به فروشنده گفت: همین خوبه...
فروشنده لبخند رضایتی زد و گفت: عالیه... !
بعد از خریدن حلقه از مغازه بیرون اومد و به مقصد بعدیش رفت... بعد از دقایقی...
ماشینش رو پارک کرد و پیاده شد... لباس عروسای سفید رنگ توی ویترین خودنمایی میکردن... نگاهی بهشون انداخت... وارد مغاز شد... جلو رفت و به لباسها خیره شد... کمی انتخاب براش سخت شده بود... فکر میکرد ساده باشه ولی دچار سردرگمی شده بود... تا اینکه با صدای خانم فروشنده که پشت سرش ایستاده بود به خودش اومد...
-چطور میتونم کمکتون کنم آقا؟...
تهیونگ برگشت به سمتش و گفت: اوه... خب... فک کنم... من کمی گیج شدم توی انتخاب کردن
-شما میخواین انتخاب کنین؟
تهیونگ: ممکنه کمی عجیب بنظر بیاد ولی بله... خودم میخوام برای دوست دخترم لباس عروس بخرم
-میخواین سوپرایزش کنین؟
تهیونگ: بله... همچین چیزی
-خب بزارین منم کمک کنم... چیزی مد نظرتون هست؟
تهیونگ: اکی... نه... فقط میخوام یه لباس یونیک باشه... خیلی زیبا!...
فروشنده همراه تهیونگ شد و بهش همه ی طرحا رو نشون میداد...
تهیونگ مشغول انتخاب بود... حالا که از شر بیماریش خلاص شده بود... دیگه درنگ رو جایز نمیدید... میخواست این دفعه به هر قیمتی شده ات رو بدست بیاره... برای داشتنش بیقرار بود...
۱۵.۸k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.