part 34
#part_34
#فرار
متین پوفی کرد و کلافه نگاش کرد
-بابا به خدا واسه خودش بد میشه اگه خانوادش پلیسو خبر کرده باشن که صد درصد کردن اسمشو تو لیست مریضا راحت در میارن !! یه ساعت بحث کردیم سر این موضوع دیانا
دیگه هیچی نشنیدم
خانواده ... پلیس .....فرار...سامان !
یهو چشمام گرد شد تنم یخ زد صحنه ی صورت سامان و قهقهه هاش مثل فیلم از جلو چشمام رد شد !حرفاش سرمو با وحشت بلند کردم و دوختم به چهره ی متعجب و ترحم
انگیز پسره همون متین که نمیدونم چیکاره ی دیانا بود این چیزا واقعا الان مهم نبود چشمای سرگردونم خورد به خون خشک شده ی کنار ل*ب*ش اخرین صدایی که شنیدم صدای دعوا بود..دعوا !! ...سامان پیدام کرد ؟؟یهو خیلی غیر منتظره اشکام مثل سیل امد رو صورتم و هق هقم بلند شد حس دختریو داشتم که به طور وحشتناکی بهش ت*ج*ا*و*ز شده فوری تو اغوش دیانا فشرده شدم اونم میلرزید سرمو چسبوندم به لباسش و تا میتونستم گریه کردم کاب*و*س سامان واقعی شده بود
****
(ارسلان)
واسه دهمین بار به گوشی دیانت زنگ زدم مشترک مورد نظر خاموش میباشد با حرص گوشیمو پرت کردم کنارم رو مبل و دستامو گذاشتم دو طرف سرم این دختر اخرش منو روانی میکنه اونقد عصبی بودم که کاملا قابلیت کشتن ده تا دیانا و ده تا نیکا و باهم داشتم فقط دستم بهشون برسه میگم دنیا دست کیه یکم مونده بود از فکر اینکه فردا جواب مامانو چی بدم به مرز جنون برسم که صدای ماشین تو باغ حواسمو جمع کرد توهمون حالت موندم کلافه و عصبی پامو تکون میدادم و رو زمین ضرب میگرفتم دختره احمق ! نشونت میدم صدای درو که شنیدم با حرص بلند شدمو اومدم خونه رو رو سرشون خراب کنم ولی با چیزی که دیدم واقعا شکه شدم نیکا بیحال به دیانت تکیه داده بود و دوتاشون گریه میکردن لباسای مشکی نیکا خاکی شده بود چیزی که بیشتر از همه متعجبم کرد حضور متین بود اونم با این سر و وضع هیکل خاکی و لب پاره شدش نمیتونست نشونه ی خوبی باشه
#فرار
متین پوفی کرد و کلافه نگاش کرد
-بابا به خدا واسه خودش بد میشه اگه خانوادش پلیسو خبر کرده باشن که صد درصد کردن اسمشو تو لیست مریضا راحت در میارن !! یه ساعت بحث کردیم سر این موضوع دیانا
دیگه هیچی نشنیدم
خانواده ... پلیس .....فرار...سامان !
یهو چشمام گرد شد تنم یخ زد صحنه ی صورت سامان و قهقهه هاش مثل فیلم از جلو چشمام رد شد !حرفاش سرمو با وحشت بلند کردم و دوختم به چهره ی متعجب و ترحم
انگیز پسره همون متین که نمیدونم چیکاره ی دیانا بود این چیزا واقعا الان مهم نبود چشمای سرگردونم خورد به خون خشک شده ی کنار ل*ب*ش اخرین صدایی که شنیدم صدای دعوا بود..دعوا !! ...سامان پیدام کرد ؟؟یهو خیلی غیر منتظره اشکام مثل سیل امد رو صورتم و هق هقم بلند شد حس دختریو داشتم که به طور وحشتناکی بهش ت*ج*ا*و*ز شده فوری تو اغوش دیانا فشرده شدم اونم میلرزید سرمو چسبوندم به لباسش و تا میتونستم گریه کردم کاب*و*س سامان واقعی شده بود
****
(ارسلان)
واسه دهمین بار به گوشی دیانت زنگ زدم مشترک مورد نظر خاموش میباشد با حرص گوشیمو پرت کردم کنارم رو مبل و دستامو گذاشتم دو طرف سرم این دختر اخرش منو روانی میکنه اونقد عصبی بودم که کاملا قابلیت کشتن ده تا دیانا و ده تا نیکا و باهم داشتم فقط دستم بهشون برسه میگم دنیا دست کیه یکم مونده بود از فکر اینکه فردا جواب مامانو چی بدم به مرز جنون برسم که صدای ماشین تو باغ حواسمو جمع کرد توهمون حالت موندم کلافه و عصبی پامو تکون میدادم و رو زمین ضرب میگرفتم دختره احمق ! نشونت میدم صدای درو که شنیدم با حرص بلند شدمو اومدم خونه رو رو سرشون خراب کنم ولی با چیزی که دیدم واقعا شکه شدم نیکا بیحال به دیانت تکیه داده بود و دوتاشون گریه میکردن لباسای مشکی نیکا خاکی شده بود چیزی که بیشتر از همه متعجبم کرد حضور متین بود اونم با این سر و وضع هیکل خاکی و لب پاره شدش نمیتونست نشونه ی خوبی باشه
۲.۳k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.