پارت ۳۲ : هنوز پر ارامش بود . دیگه برام مهم نبود میخواد م
پارت ۳۲ : هنوز پر ارامش بود . دیگه برام مهم نبود میخواد منو یادش بیاد یا نه دیگه مهم نبود که این بیش از اندازه زیاده رویه
خیلی وقته به این بغل احتیاج داشتم .
دستشو رو سینک گذاشت و متعجب زده گفت : نریلا...چ چیکار کر...
چشمامو بستم و گفتم : این همه مدت دوست صمیمیم نبود کنارم و خیلی دلتنگش شدم .
تو بغلش نفس میکشیدم که متوجه دستاش شدم که روی کتف و کمرم گذاشته بود .
این بیشترین چیزی بود که میخواستم .
بعد از یک دقیقه که احساس کردم که از لحاظ روحی اروم شدم ازش جدا شدم و گفتم : ببخشید....خیلی دلتن... .
لبخندی زد و گفت : مهم نیست...دوست صمیمیت کی...
من : تو .
یکم تعجب کرد . بهش گفته بودم دوستشم نه دوست صمیمی .
بچه رو بغل کردم و گفتم : دلم خیلی برات تنگ شده بود . و از اشپزخونه رفتم بیرون .
رفتم غذای بچه رو دادم و غذایی که همزمان با فرنی درست کردن درست کردم هم اماده بود .
اون اخرین حرفی بود که باهم زدیم .
یک لباس کرمی پوشیده بود . خیلی تو تنش گشاد بود .
اومد سمتم و نشست کنار بچه .
منم از رو مبل پایین اومدم و نشستم رو زمین .
حس ارامش و امنیت کنارش داشتم و نمیخواستم ازش دور شم .
یک قاشق برداشتم و به لونیرا دادم .
نگاهای سنگینش یکم برام سخت شد .
از چندوقت پیش بهتر میتونستم کنار بیام که هیچی یادش نیست . اون هم تقریبا داشت یخش اب میشد(تقریبا...)
نگا نگا
یک لحظه حواسم پرت شد . لونیرا دست کرد تو دهنش و همه چیه تو دهنش رو صورت جیمین زد .
سریع دستشو گرفتم و گفتم : لونیرااا چیکار میکنیی ای بابااا .
با دستمال تمیز کردم و یک دستمال دیگه برداشتم .
خواستم خودم صورتشو تمیز کنم ولی جلو خودمو گرفتم و دستمالو دادم بهش .
هیچی نگفت و با یک لبخند داشت تمیز میکرد .
بعد چند دقیقه که لونیرا غذاشو دادم میزو چیدم و باهم مشغول خوردن شدیم .
⁷month ago...
رو زمین نشسته بودم و به لونیرا غذا میدادم که اومد سمتم و نشست کنارم .
لونیرا پرید بغل جیمین و جیمین هم محکم گرفتش بردش بالا و گفت : ایی خوشگلهههه میخورمتتتتت .
لبخند زدم بهش . لونیرا رو گذاشت و یک قاشق دیگه بهش فرنی دادم .
جیمین سرشو رو پام گذاشت و گفت : به منم بده میخوام .
خندیدم ازین کاراش . یک قاشق فرنی تو دهنش دادم که اخم کرد و گفت : چرا همچین چیز خوشمزه ای بچه میخوره ولی من نه؟
من : میخوای ازین به بد صبحانه فرنی بخوری؟
جیمین : اوممم....چون الان برف اومده فردا فرنی میچسبه
من : باشه .
یک قاشق فرنی به لونیرا دادم که یکم از دهنش ریخت بیرون و رو صورت جیمین ریخت .
خندیدم و با دستمال پاک کردم فرنیو از رو گونش .
چشمای طوسیش برق میزد . دست کردم تو موهاش و نوازش میکردم .
به چشماش خیره بودم و اونم همینطور تا اینکه بچه جیغ زد و نگاش کردم .
*now...
پاهامو دراز کردم و گفتم :...
خیلی وقته به این بغل احتیاج داشتم .
دستشو رو سینک گذاشت و متعجب زده گفت : نریلا...چ چیکار کر...
چشمامو بستم و گفتم : این همه مدت دوست صمیمیم نبود کنارم و خیلی دلتنگش شدم .
تو بغلش نفس میکشیدم که متوجه دستاش شدم که روی کتف و کمرم گذاشته بود .
این بیشترین چیزی بود که میخواستم .
بعد از یک دقیقه که احساس کردم که از لحاظ روحی اروم شدم ازش جدا شدم و گفتم : ببخشید....خیلی دلتن... .
لبخندی زد و گفت : مهم نیست...دوست صمیمیت کی...
من : تو .
یکم تعجب کرد . بهش گفته بودم دوستشم نه دوست صمیمی .
بچه رو بغل کردم و گفتم : دلم خیلی برات تنگ شده بود . و از اشپزخونه رفتم بیرون .
رفتم غذای بچه رو دادم و غذایی که همزمان با فرنی درست کردن درست کردم هم اماده بود .
اون اخرین حرفی بود که باهم زدیم .
یک لباس کرمی پوشیده بود . خیلی تو تنش گشاد بود .
اومد سمتم و نشست کنار بچه .
منم از رو مبل پایین اومدم و نشستم رو زمین .
حس ارامش و امنیت کنارش داشتم و نمیخواستم ازش دور شم .
یک قاشق برداشتم و به لونیرا دادم .
نگاهای سنگینش یکم برام سخت شد .
از چندوقت پیش بهتر میتونستم کنار بیام که هیچی یادش نیست . اون هم تقریبا داشت یخش اب میشد(تقریبا...)
نگا نگا
یک لحظه حواسم پرت شد . لونیرا دست کرد تو دهنش و همه چیه تو دهنش رو صورت جیمین زد .
سریع دستشو گرفتم و گفتم : لونیرااا چیکار میکنیی ای بابااا .
با دستمال تمیز کردم و یک دستمال دیگه برداشتم .
خواستم خودم صورتشو تمیز کنم ولی جلو خودمو گرفتم و دستمالو دادم بهش .
هیچی نگفت و با یک لبخند داشت تمیز میکرد .
بعد چند دقیقه که لونیرا غذاشو دادم میزو چیدم و باهم مشغول خوردن شدیم .
⁷month ago...
رو زمین نشسته بودم و به لونیرا غذا میدادم که اومد سمتم و نشست کنارم .
لونیرا پرید بغل جیمین و جیمین هم محکم گرفتش بردش بالا و گفت : ایی خوشگلهههه میخورمتتتتت .
لبخند زدم بهش . لونیرا رو گذاشت و یک قاشق دیگه بهش فرنی دادم .
جیمین سرشو رو پام گذاشت و گفت : به منم بده میخوام .
خندیدم ازین کاراش . یک قاشق فرنی تو دهنش دادم که اخم کرد و گفت : چرا همچین چیز خوشمزه ای بچه میخوره ولی من نه؟
من : میخوای ازین به بد صبحانه فرنی بخوری؟
جیمین : اوممم....چون الان برف اومده فردا فرنی میچسبه
من : باشه .
یک قاشق فرنی به لونیرا دادم که یکم از دهنش ریخت بیرون و رو صورت جیمین ریخت .
خندیدم و با دستمال پاک کردم فرنیو از رو گونش .
چشمای طوسیش برق میزد . دست کردم تو موهاش و نوازش میکردم .
به چشماش خیره بودم و اونم همینطور تا اینکه بچه جیغ زد و نگاش کردم .
*now...
پاهامو دراز کردم و گفتم :...
۳۲.۰k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.