𝖕𝖆𝖗𝖙❶
𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔞𝔰𝔱 𝔟𝔩𝔬𝔬𝔡𝔟𝔞𝔱𝔥
ایزابل: میدونی که اونا وجود ندارن.
ا/ت: میدونم ولی.....
ایزابل: نکنه میترسی
ا/ت: نه کی گفته من میترسم.
ایزابل: اوکی پس امشب با سوفیا میریم.
ا/ت: با....باشه.
..................
ا/ت ویو: امروز ایزابل اومد پیشم و بهم گفت که بریم گردش منم قبول کردم ولی وقتی ازش زمان و مکان و پرسیدم یکم ترسیدم.
*فلش بک به ۱ ساعت پیش*
ایزابل: ا/ت موافقی امروز بریم گردش.
ا/ت: اوکی، کجا بریم.
ایزابل: راستش یه جنگلی هست که خارج شهره.
ا/ت: فقط اینکه ساعت چند.؟
ایزابل: خب بریم که شبو اونجا بمونیم.
ا/ت: یعنی شب تو جنگل بخوابیم
ایزابل: نگو که خرافاتی هستی.
ا/ت: خرافت؟ نه بابا. فقط از یه چیزی میترسم.
ایزابل: خب اون چیه خانم ترسو😅
راوی: ا/ت یه چش قره به ایزابل میره و ادامه میده.
ا/ت: خب من....شنیدم که ...... تو جنگل خون....خون اشام هست.
ایزابل: خون اشام [با خنده]
ا/ت: نخند. فقط گفتم شنیدم.
ایزابل: وای دلم درد گرفت. میگم حالا نکنه باور کردی که اینا وجور دارن.
ا/ت: خب....
ایزابل: میدونی که اونا وجود ندارن.
ا/ت: میدونم ولی...
ایزابل: نکنه میترسی.
ا/ت: نه ، کی گفته من میترسم.
ایزابل: اوکی پس با سوفیا میریم.
ا/ت: با.....باشه.
راوی: ساعت ۵ عصر بود که قرار بود حرکت کنن. وسایلاشونو جمع کردن و گذاشتن تو ماشین و حرکت کردن. توی راه با آهنگی که بخش میشد سه تایی میخوندن تا اینکه به مقصدشون رسیدن.
ایزابل: فک کنم رسیدیم گایز.
راوی: از ماشین پیاده شدن و کارای مربوط رو انجام دادن . مثل چادر زدن و پهن کردن وسایل.
کاراشونو انجام دادن و روی زیراندازی که پهن کردن نشستن و مشغول صحبت شدن. تا اینکه هوا کم مونده بود تاریک شه.
سوفیا: هوا داره تاریک میشه باید اتیش درست کنیم.
ا/ت: پس باید بریم هیزم جمع کنیم.
سوفیا: میای باهم بریم.
ا/ت: اوکی بریم ، ایزابل تو ام میای؟
ایزابل: نه شما برید ، تا برگردید من ساندویچا رو آماده میکنم.
سوفیا: اوکی
راوی: سوفیا و ا/ت رفتن تا هیزم جمع کنن ولی دور و اطراف خودشون خیلی چوب نبود ، پس تصمیم گرفتن که برن یکم اون ور تر تا شاید بتونن هیزم پیدا کنن.
ا/ت: میگم سوفیا ، هوا داره تاریک میشه. تو با خودت چراغ قوه آوردی دیگه اره؟
سوفیا آب دهنشو قورت داد و گفت.
سوفیا: راستش یادم رفت بیارمش. ولی نگران نباشن یه چنتا هیزم برداریم سریع برمیگردیم.
ا/ت: باشه.
•ادامه دارد•
▪︎آخرین خون اشام▪︎
ایزابل: میدونی که اونا وجود ندارن.
ا/ت: میدونم ولی.....
ایزابل: نکنه میترسی
ا/ت: نه کی گفته من میترسم.
ایزابل: اوکی پس امشب با سوفیا میریم.
ا/ت: با....باشه.
..................
ا/ت ویو: امروز ایزابل اومد پیشم و بهم گفت که بریم گردش منم قبول کردم ولی وقتی ازش زمان و مکان و پرسیدم یکم ترسیدم.
*فلش بک به ۱ ساعت پیش*
ایزابل: ا/ت موافقی امروز بریم گردش.
ا/ت: اوکی، کجا بریم.
ایزابل: راستش یه جنگلی هست که خارج شهره.
ا/ت: فقط اینکه ساعت چند.؟
ایزابل: خب بریم که شبو اونجا بمونیم.
ا/ت: یعنی شب تو جنگل بخوابیم
ایزابل: نگو که خرافاتی هستی.
ا/ت: خرافت؟ نه بابا. فقط از یه چیزی میترسم.
ایزابل: خب اون چیه خانم ترسو😅
راوی: ا/ت یه چش قره به ایزابل میره و ادامه میده.
ا/ت: خب من....شنیدم که ...... تو جنگل خون....خون اشام هست.
ایزابل: خون اشام [با خنده]
ا/ت: نخند. فقط گفتم شنیدم.
ایزابل: وای دلم درد گرفت. میگم حالا نکنه باور کردی که اینا وجور دارن.
ا/ت: خب....
ایزابل: میدونی که اونا وجود ندارن.
ا/ت: میدونم ولی...
ایزابل: نکنه میترسی.
ا/ت: نه ، کی گفته من میترسم.
ایزابل: اوکی پس با سوفیا میریم.
ا/ت: با.....باشه.
راوی: ساعت ۵ عصر بود که قرار بود حرکت کنن. وسایلاشونو جمع کردن و گذاشتن تو ماشین و حرکت کردن. توی راه با آهنگی که بخش میشد سه تایی میخوندن تا اینکه به مقصدشون رسیدن.
ایزابل: فک کنم رسیدیم گایز.
راوی: از ماشین پیاده شدن و کارای مربوط رو انجام دادن . مثل چادر زدن و پهن کردن وسایل.
کاراشونو انجام دادن و روی زیراندازی که پهن کردن نشستن و مشغول صحبت شدن. تا اینکه هوا کم مونده بود تاریک شه.
سوفیا: هوا داره تاریک میشه باید اتیش درست کنیم.
ا/ت: پس باید بریم هیزم جمع کنیم.
سوفیا: میای باهم بریم.
ا/ت: اوکی بریم ، ایزابل تو ام میای؟
ایزابل: نه شما برید ، تا برگردید من ساندویچا رو آماده میکنم.
سوفیا: اوکی
راوی: سوفیا و ا/ت رفتن تا هیزم جمع کنن ولی دور و اطراف خودشون خیلی چوب نبود ، پس تصمیم گرفتن که برن یکم اون ور تر تا شاید بتونن هیزم پیدا کنن.
ا/ت: میگم سوفیا ، هوا داره تاریک میشه. تو با خودت چراغ قوه آوردی دیگه اره؟
سوفیا آب دهنشو قورت داد و گفت.
سوفیا: راستش یادم رفت بیارمش. ولی نگران نباشن یه چنتا هیزم برداریم سریع برمیگردیم.
ا/ت: باشه.
•ادامه دارد•
▪︎آخرین خون اشام▪︎
۴۱.۱k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.