Korean war
PART³⁵
¥ نبودی تو ، وقتی ازش راجع به فرانسه پرسیدم یه جوری هل کرد ، فکر کردم الان سکته کنه
تهیونگ درحالی که داشت تک تک کتاب های کتابخانه اتاقش را چک میکرد گفت:
_ شنیدم حرفاتونو ، برای همین اومدم داخل تا بیشتر گند نزنی
یونگی سوالی به تهیونگ نگاه کرد
¥ گند؟
تهیونگ شش کتاب برداشت و رو به روی یونگی نشست ، کتاب هارا روی میز گذاشت
_ یونگی از تو انتظار نداشتم ، رفتی ازش پرسیدی اونجا چیکار میکرده؟ الان فکر کردی میشینه همه چیو مو به مو توضیح میده برات؟ خب دروغ میگه دیگه
¥ ولی خب میخواستم مطمئن شم
تهیونگ دونه دونه کتاب هارا چک میکرد
_ از چی؟
یونگی فنجون قهوه اش را برداشت و کمی ازش نوشید
¥ اینکه داره یه کاری میکنه ، اگه کار خاصی نمیکرد اونجوری نمیترسید ، هنوز برام عجیبه قبل من کی خونش بوده
_ یونا دختر خوش قلب و مهمون نوازیه حتما یکی از دوستاش پیشش بوده
¥ ولی وقتی ازش پرسیدم صورتش مثل گچ سفید شد ، پس دوست نبوده
_ کارآگاه شدیا
¥ دنبال چی میگردی؟
تهیونگ کتاب هایی که آورده بود را برداشت و داخل کتابخانه گذاشت و باز به گشتن ادامه داد
_ یه کتاب دقیقا همین جا بود ولی الان نیست
یونگی بلند شد و سمت تهیونگ آمد
¥ بزار کمکت کنم . کتابش راجع به چی بود؟
_ فرهنگ ژاپن
یونگی به بازوی تهیونگ ضربه ای زد
¥ پسر خیلی به خودت فشار اوردیا ، این کتابو دیروز به من دادی که
تهیونگ ضربه ای به سرش زد
_ اخ اره حواسم نبود
¥ این هفته چند ساعت خوابیدی؟
_ چطور؟
¥ حواس پرتی هات نشونه کمبود خوابه ، بگیر بخواب ، من حواسم به همه چی هست
_ فعلا وقت خواب نیست
¥ بگیر بخواب ، اینقدر حرف نزن
.
.
.
مکس و کوک چند ساعت سر اینکه کوک بره پیش فرمانده یا نه بحث کردند و در آخر به این نتیجه رسیدند که بره
+ خب دیگه من رفتم
£ یعنی بازم میتونم ببینمت؟
+ مکس نمیخوام بمیرم که
£ امیدوارم زنده بمونی
+ یااا نترسون منو ، اونقدر هم ترسناک نیست
£ اره خب چون شوهرته طرفداری میکنی ازش
+ مکس کتک میخوای نه؟
£ برو برو زشته شوهرتو معطل کنی
کوک خواست چیزی بگوید اما مکس به سرعت از انجا دور شد و پیش سربازهای تازه وارد رفت
.
.
.
سه بار در زد اما صدایی از اتاق شنیده نشد ، فکر کرد فرمانده نیست ، تصمیم گرفت بره که..
¥ نبودی تو ، وقتی ازش راجع به فرانسه پرسیدم یه جوری هل کرد ، فکر کردم الان سکته کنه
تهیونگ درحالی که داشت تک تک کتاب های کتابخانه اتاقش را چک میکرد گفت:
_ شنیدم حرفاتونو ، برای همین اومدم داخل تا بیشتر گند نزنی
یونگی سوالی به تهیونگ نگاه کرد
¥ گند؟
تهیونگ شش کتاب برداشت و رو به روی یونگی نشست ، کتاب هارا روی میز گذاشت
_ یونگی از تو انتظار نداشتم ، رفتی ازش پرسیدی اونجا چیکار میکرده؟ الان فکر کردی میشینه همه چیو مو به مو توضیح میده برات؟ خب دروغ میگه دیگه
¥ ولی خب میخواستم مطمئن شم
تهیونگ دونه دونه کتاب هارا چک میکرد
_ از چی؟
یونگی فنجون قهوه اش را برداشت و کمی ازش نوشید
¥ اینکه داره یه کاری میکنه ، اگه کار خاصی نمیکرد اونجوری نمیترسید ، هنوز برام عجیبه قبل من کی خونش بوده
_ یونا دختر خوش قلب و مهمون نوازیه حتما یکی از دوستاش پیشش بوده
¥ ولی وقتی ازش پرسیدم صورتش مثل گچ سفید شد ، پس دوست نبوده
_ کارآگاه شدیا
¥ دنبال چی میگردی؟
تهیونگ کتاب هایی که آورده بود را برداشت و داخل کتابخانه گذاشت و باز به گشتن ادامه داد
_ یه کتاب دقیقا همین جا بود ولی الان نیست
یونگی بلند شد و سمت تهیونگ آمد
¥ بزار کمکت کنم . کتابش راجع به چی بود؟
_ فرهنگ ژاپن
یونگی به بازوی تهیونگ ضربه ای زد
¥ پسر خیلی به خودت فشار اوردیا ، این کتابو دیروز به من دادی که
تهیونگ ضربه ای به سرش زد
_ اخ اره حواسم نبود
¥ این هفته چند ساعت خوابیدی؟
_ چطور؟
¥ حواس پرتی هات نشونه کمبود خوابه ، بگیر بخواب ، من حواسم به همه چی هست
_ فعلا وقت خواب نیست
¥ بگیر بخواب ، اینقدر حرف نزن
.
.
.
مکس و کوک چند ساعت سر اینکه کوک بره پیش فرمانده یا نه بحث کردند و در آخر به این نتیجه رسیدند که بره
+ خب دیگه من رفتم
£ یعنی بازم میتونم ببینمت؟
+ مکس نمیخوام بمیرم که
£ امیدوارم زنده بمونی
+ یااا نترسون منو ، اونقدر هم ترسناک نیست
£ اره خب چون شوهرته طرفداری میکنی ازش
+ مکس کتک میخوای نه؟
£ برو برو زشته شوهرتو معطل کنی
کوک خواست چیزی بگوید اما مکس به سرعت از انجا دور شد و پیش سربازهای تازه وارد رفت
.
.
.
سه بار در زد اما صدایی از اتاق شنیده نشد ، فکر کرد فرمانده نیست ، تصمیم گرفت بره که..
۱۱.۴k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.