گس لایتر/ پارت ۱۸
جونگکوک: ممکنه برگردی سمتم؟
بایول: باشه...
از زبان بایول:
جونگکوک حرکت کرد... توی راه چشمم به دستاش بود که روی فرمون بود... که با صدای جونگکوک به خودم اومدم... گفت: بایول... والدینم تورو برای فردا شب دعوت کردن.... نزدیک بود فراموش کنم...
جونگکوک مکث کوتاهی کرد... جمله بعدیشو با صدای ضعیف تری به زبون آورد... گفت: از بس که حواسمو به خودت پرت میکنی...
لبخندی زدم و گفتم: بابت دعوتشون ممنونم...حتما میام...این حرفات نمیذاره به حالت نرمال برگردم...
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: هدف منم همینه...
بعد از حدود یک ساعت جلوی عمارت رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم... یه دفعه آسمون غرشی کرد و بارون شروع شد... جفتمون به آسمون نگاه کردیم... بعدش جونگکوک گفت: پس اون همه باد و موج دریا مقدمه چینی برای این بارون بود
بایول: آره...حالا برو تا دوباره خیس نشدی
جونگکوک: باشه... فردا شب میبینمت
بایول: شب بخیر...
از زبان جونگکوک:
داشت به سمت در میرفت... هر چند ثانیه هم برمیگشت منو نگاه میکرد... براش دست تکون دادم و سوار ماشینم شدم... برگشتم خونه... وقتی رسیدم مستقیم رفتم به سمت اتاقم... چون موج خیسم کرده بود باید دوش میگرفتم... بعدش لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم... افکار غریبی محاصرم کرده بود... هیچکس از نقشه هایی که چیده بودم خبر نداشت... هنوز با کسی صحبت نکرده بودم... قبل از همه چیز باید این اختلال لعنتی رو برطرف کنم... یا حداقل از شدتش کم کنم... کنار دریا داشتم خفه میشدم... با این فکر دستی به گردنم کشیدم و چشمامو بستم... اگه این مشکلو برطرف نکنم ممکنه بایول بو ببره و ازم دست بکشه... اونوقت هرچی رشته بودم پنبه میشه!!...به علاوه... فرصت زیادیم ندارم...هرچه سریعتر باید با بایول ازدواج کنم... هر چه سریعتر!!! ....
روز بعد...
از زبان جئون نایون( مادر جونگکوک ):
دیگه میتونستم آروم آروم بدون ویلچر و واکر راه برم... همسرمم کمکم میکرد.. بنابراین از اتاقمون تا سر میز صبحونه با کمک همسرم به آرومی رفتم... جونگکوک قبل ما سر میز نشسته بود... با لبخند بهمون سلام کرد... و گفت: میبینم که امروز خودتون راه میرین اوما
نایون: همینطوره... امروز خیلی بهترم...
سر صبحونه صحبت میکردیم و جونگکوک بهم گفت که بایول امشب میاد و دعوتم رو قبول کرده... بعد از اینکه صبحونمون تموم شد جونگکوک و پدرش باهم میخواستن برن شرکت... همسرم زودتر بیرون رفت... اما جونگکوک ایستاد!...برگشت به طرف من... آروم گفت: اوما... دیگه لازم نیست نگران باشین...من امروز میرم پیش روانشناس...تا مشکلمو حل کنم
نایون: جدی میگی؟.... نمیتونی تصورکنی چقد خوشحالم کردی!!... تو خوب میتونی از پس همه چی بربیای فقط کافیه اراده کنی... چون تو فوق العاده ای
جونگکوک: ممنونم اوما... فعلا
بایول: باشه...
از زبان بایول:
جونگکوک حرکت کرد... توی راه چشمم به دستاش بود که روی فرمون بود... که با صدای جونگکوک به خودم اومدم... گفت: بایول... والدینم تورو برای فردا شب دعوت کردن.... نزدیک بود فراموش کنم...
جونگکوک مکث کوتاهی کرد... جمله بعدیشو با صدای ضعیف تری به زبون آورد... گفت: از بس که حواسمو به خودت پرت میکنی...
لبخندی زدم و گفتم: بابت دعوتشون ممنونم...حتما میام...این حرفات نمیذاره به حالت نرمال برگردم...
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: هدف منم همینه...
بعد از حدود یک ساعت جلوی عمارت رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم... یه دفعه آسمون غرشی کرد و بارون شروع شد... جفتمون به آسمون نگاه کردیم... بعدش جونگکوک گفت: پس اون همه باد و موج دریا مقدمه چینی برای این بارون بود
بایول: آره...حالا برو تا دوباره خیس نشدی
جونگکوک: باشه... فردا شب میبینمت
بایول: شب بخیر...
از زبان جونگکوک:
داشت به سمت در میرفت... هر چند ثانیه هم برمیگشت منو نگاه میکرد... براش دست تکون دادم و سوار ماشینم شدم... برگشتم خونه... وقتی رسیدم مستقیم رفتم به سمت اتاقم... چون موج خیسم کرده بود باید دوش میگرفتم... بعدش لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم... افکار غریبی محاصرم کرده بود... هیچکس از نقشه هایی که چیده بودم خبر نداشت... هنوز با کسی صحبت نکرده بودم... قبل از همه چیز باید این اختلال لعنتی رو برطرف کنم... یا حداقل از شدتش کم کنم... کنار دریا داشتم خفه میشدم... با این فکر دستی به گردنم کشیدم و چشمامو بستم... اگه این مشکلو برطرف نکنم ممکنه بایول بو ببره و ازم دست بکشه... اونوقت هرچی رشته بودم پنبه میشه!!...به علاوه... فرصت زیادیم ندارم...هرچه سریعتر باید با بایول ازدواج کنم... هر چه سریعتر!!! ....
روز بعد...
از زبان جئون نایون( مادر جونگکوک ):
دیگه میتونستم آروم آروم بدون ویلچر و واکر راه برم... همسرمم کمکم میکرد.. بنابراین از اتاقمون تا سر میز صبحونه با کمک همسرم به آرومی رفتم... جونگکوک قبل ما سر میز نشسته بود... با لبخند بهمون سلام کرد... و گفت: میبینم که امروز خودتون راه میرین اوما
نایون: همینطوره... امروز خیلی بهترم...
سر صبحونه صحبت میکردیم و جونگکوک بهم گفت که بایول امشب میاد و دعوتم رو قبول کرده... بعد از اینکه صبحونمون تموم شد جونگکوک و پدرش باهم میخواستن برن شرکت... همسرم زودتر بیرون رفت... اما جونگکوک ایستاد!...برگشت به طرف من... آروم گفت: اوما... دیگه لازم نیست نگران باشین...من امروز میرم پیش روانشناس...تا مشکلمو حل کنم
نایون: جدی میگی؟.... نمیتونی تصورکنی چقد خوشحالم کردی!!... تو خوب میتونی از پس همه چی بربیای فقط کافیه اراده کنی... چون تو فوق العاده ای
جونگکوک: ممنونم اوما... فعلا
۱۹.۴k
۱۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.