پارت سوم فصل اول ماموری از آن سوی تصور
وارد عمارت شدید از همون لحظه اول متوجه نا امنی اون خونه بودی
ا،ت : تهیونگ این عمارت با تمام عمارت هایی که دیدم فرق میکنه
دستت رو محکم گرفت که متوجه دوتا آقا شدی که سمتتون میومدن
دنیل : سلام خوش اومدید
ا،ت : سلام ممنونم از آشنایی باهاتون خوشبختم پدر
از بروهای بالا رفته اش مشخص بود از راحتی متعجب شده بودولی خب باید همه چیزروطبیعی جلوه میدادی
تهیونگ : عزیزم بریم اتاقت رو بهت نشون بدم
از پله ها رفتید بالا هنوز نگاهت پیش پسری بود که از پشت خیره به شماها شده بود یعنی اون کی بود ؟
ا،ت : تهیونگ یه لحظه برگرد اون پسر کیه ؟
تهیونگ : دین پسر ناخلف خانواده سعی کن تا میتونی ازش دور بمونی خطر سازه
اون سو رو بعد از ساعت ها که تو بغلت بود روی تخت گذاشتی و نگاهی به کل اتاق انداختی
ا،ت : بابات قصد کشتن مارو داره
با حرکت دادن صورتت پسرت شروع کرد خندیدن بهت
حرفی که زدی باعث ناراحتی تهیونگ شده بود سرش رو انداخت پایین و از اتاق رفت بیرون
بعد از اینکه خوابید رفتی دنبالش تا ازت دلخور نباشه
ا،ت : تهیونگ
تهیونگ : هوم ؟
ا،ت :میدونم نباید اون حرف رومیزدم ترسیده بودم ...
اجازه ندادحرفت روتموم کنی دستت رو گرفت و تو رو با خودش کشید و پرتت کرد روی زمین
تهیونگ:ترس ازچی میخوام بدونم چه اتفاقی افتاده تو این هشت ماه ؟ چرا لیدر گروه من باید از دوتا قاتل پلاستیکی بترسه ها ؟
به شدت عصبی بود بلند شدی خودت رو چسبوندی به دیوار و از کنارش رد شدی
تهیونگ : جواب منو بده
ا،ت : اگه میدونستم اول جواب خودم رو میدادم
نفس زدن های تهیونگ هر لحظه بیشتر میشد توجهی نگردی بهش و به راحت ادامه دادی
ادامه دارد .....
ا،ت : تهیونگ این عمارت با تمام عمارت هایی که دیدم فرق میکنه
دستت رو محکم گرفت که متوجه دوتا آقا شدی که سمتتون میومدن
دنیل : سلام خوش اومدید
ا،ت : سلام ممنونم از آشنایی باهاتون خوشبختم پدر
از بروهای بالا رفته اش مشخص بود از راحتی متعجب شده بودولی خب باید همه چیزروطبیعی جلوه میدادی
تهیونگ : عزیزم بریم اتاقت رو بهت نشون بدم
از پله ها رفتید بالا هنوز نگاهت پیش پسری بود که از پشت خیره به شماها شده بود یعنی اون کی بود ؟
ا،ت : تهیونگ یه لحظه برگرد اون پسر کیه ؟
تهیونگ : دین پسر ناخلف خانواده سعی کن تا میتونی ازش دور بمونی خطر سازه
اون سو رو بعد از ساعت ها که تو بغلت بود روی تخت گذاشتی و نگاهی به کل اتاق انداختی
ا،ت : بابات قصد کشتن مارو داره
با حرکت دادن صورتت پسرت شروع کرد خندیدن بهت
حرفی که زدی باعث ناراحتی تهیونگ شده بود سرش رو انداخت پایین و از اتاق رفت بیرون
بعد از اینکه خوابید رفتی دنبالش تا ازت دلخور نباشه
ا،ت : تهیونگ
تهیونگ : هوم ؟
ا،ت :میدونم نباید اون حرف رومیزدم ترسیده بودم ...
اجازه ندادحرفت روتموم کنی دستت رو گرفت و تو رو با خودش کشید و پرتت کرد روی زمین
تهیونگ:ترس ازچی میخوام بدونم چه اتفاقی افتاده تو این هشت ماه ؟ چرا لیدر گروه من باید از دوتا قاتل پلاستیکی بترسه ها ؟
به شدت عصبی بود بلند شدی خودت رو چسبوندی به دیوار و از کنارش رد شدی
تهیونگ : جواب منو بده
ا،ت : اگه میدونستم اول جواب خودم رو میدادم
نفس زدن های تهیونگ هر لحظه بیشتر میشد توجهی نگردی بهش و به راحت ادامه دادی
ادامه دارد .....
۴.۵k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.