taehyung's little bunny3 :")
_خیلخب!
گفت و به سمو مخلوط کن رفت و اونو به برق زد...
موزو شیررو داخلش ریخت اونقدر بود ک دل یه موجود کوچولورو سیر کنه!
بعد از تموم شدن کارش ینی درست کردن شیرموز برای کوک با لیوان عروسکیی به سمت کوک برگشت
کوک تمام مدتروی صندلیه بلندی ک سر میز بود نشسته بود و پاهاشو تکون میداد ک چشمش به لیوان شیر موز افتاد...چشماش برق زد و دهنش از خوشگلیه لیوان باز موند!
_خوشت اومد!
کوک بدون حرف زدن فق اون لیوانو چنگ زد و یک نفس سر کشید...
_حالت خوبه؟! خفه نشی پسر!
=عاااااالیه!!
با ذوق گفت و تهیونگ خوشحال شد! ولی خوشحالیش با حرف بعدیه کوک همش به ترسو اضطراب تبدیل شد...
=کوک بازم میخواد!
با چشماش التماس کرد ولی تهیونگ...
_نه...نمیشه...خب ما دیگ_
کوک بغض کرد و چیزی نمونده بود ک بغضش بترکه ک...
_نه نه نه منظورم اینه ک...بیا بریم اتاق یه چیز خوب نشونت بدم!
کوک بدون حرف و با همون بغضش به دنبال تهیونگ به راه افتاد...
تهیونگ بلافاصله واردشدن به اتاق با استرس به اینطرفو اونطرف نگاه کرد و دنبال چیزی گشت ک برا کوک جالب باشه...
چشمش به وسیلهی صورتیی افتاد ک نظرشو جلب کرد تنها چیز رنگیه این اتاق بود... این اتاق همه وسایلش سیاه و سفید بود و تنها چیزی ک جلب توجا میکرد اون دیلدوعه صورتیی بود که... مال دوست پسر قبلیش بود ک براش خریده بود و ترکش کرد... سعی کرد بهش فکر نکنه و روی موضوع اصلی تمرکز کنه... خب اون ک ازین چیزا سر در نمیاره! پس به عنوان اسباب بازی بهش نگاه میکنه...
تصمیمشو گرفت و اون وسیله رو با حس موفقیتی ک کسب کرده بود در دستش گرفت و به کوک ک معلوم نبود ازکی رسیده بود نگاه کردو اونو جلوش گرفت
کوک چشمشو از چشمای تهیونگ گرفت و به وسیله داد با دیدن حالتش مغذش تیری کشید و صورتش جمع شد وقتی چشماشو باز کرد سرش گیج میرقت و با همون صورت جعمش از پشت زمین خورد...
با یاد آوریه اون روزای دردناک(واقعا دردناک :\) دلش میخواست تا فردا هق هق بزنه...
_کوک! حالت خوبه؟
=کوک...خوبه!...
خودش هم حرف خودشو باور نمیکرد...
به وسیله دستش نگاه انداخت و سریعا قبل از یاداوری دوباره خاطرات جلو چشماش به طرفی پرت کرد... ک ظاهرا صورت تهیونگ بود...
_عاخ...
=کوک از عمد نزد! ببخشید...
_ایرادی نداره زیاد درد نگرفت!
کوک بلند شد و بدون اینکه نگاهی به تهیونگ بکنه ازون جا رفت
_ینی چیزی میدونست...
کوک گذشتش اینجوری بود ک از یک لونهی خرگوش درش آورده بودن و خب..اونموقع لباس نداشت دیگه قطعا...
مردی ک اونو دیده بود خیلی اونو برای خودش میخواست ولی نه مثل تهیونگ!
اون طوری دیگه میخواستش... میدونین دیگه؟! :)
اون مدتها اونو پیش خودش نگه داشتو هر شب کارایی با کوک میکرد ک کوک اصلن نمیفهمیدشون... ولی یادش بود! اون دردها ک برای بدنش زیادی بودن!
گفت و به سمو مخلوط کن رفت و اونو به برق زد...
موزو شیررو داخلش ریخت اونقدر بود ک دل یه موجود کوچولورو سیر کنه!
بعد از تموم شدن کارش ینی درست کردن شیرموز برای کوک با لیوان عروسکیی به سمت کوک برگشت
کوک تمام مدتروی صندلیه بلندی ک سر میز بود نشسته بود و پاهاشو تکون میداد ک چشمش به لیوان شیر موز افتاد...چشماش برق زد و دهنش از خوشگلیه لیوان باز موند!
_خوشت اومد!
کوک بدون حرف زدن فق اون لیوانو چنگ زد و یک نفس سر کشید...
_حالت خوبه؟! خفه نشی پسر!
=عاااااالیه!!
با ذوق گفت و تهیونگ خوشحال شد! ولی خوشحالیش با حرف بعدیه کوک همش به ترسو اضطراب تبدیل شد...
=کوک بازم میخواد!
با چشماش التماس کرد ولی تهیونگ...
_نه...نمیشه...خب ما دیگ_
کوک بغض کرد و چیزی نمونده بود ک بغضش بترکه ک...
_نه نه نه منظورم اینه ک...بیا بریم اتاق یه چیز خوب نشونت بدم!
کوک بدون حرف و با همون بغضش به دنبال تهیونگ به راه افتاد...
تهیونگ بلافاصله واردشدن به اتاق با استرس به اینطرفو اونطرف نگاه کرد و دنبال چیزی گشت ک برا کوک جالب باشه...
چشمش به وسیلهی صورتیی افتاد ک نظرشو جلب کرد تنها چیز رنگیه این اتاق بود... این اتاق همه وسایلش سیاه و سفید بود و تنها چیزی ک جلب توجا میکرد اون دیلدوعه صورتیی بود که... مال دوست پسر قبلیش بود ک براش خریده بود و ترکش کرد... سعی کرد بهش فکر نکنه و روی موضوع اصلی تمرکز کنه... خب اون ک ازین چیزا سر در نمیاره! پس به عنوان اسباب بازی بهش نگاه میکنه...
تصمیمشو گرفت و اون وسیله رو با حس موفقیتی ک کسب کرده بود در دستش گرفت و به کوک ک معلوم نبود ازکی رسیده بود نگاه کردو اونو جلوش گرفت
کوک چشمشو از چشمای تهیونگ گرفت و به وسیله داد با دیدن حالتش مغذش تیری کشید و صورتش جمع شد وقتی چشماشو باز کرد سرش گیج میرقت و با همون صورت جعمش از پشت زمین خورد...
با یاد آوریه اون روزای دردناک(واقعا دردناک :\) دلش میخواست تا فردا هق هق بزنه...
_کوک! حالت خوبه؟
=کوک...خوبه!...
خودش هم حرف خودشو باور نمیکرد...
به وسیله دستش نگاه انداخت و سریعا قبل از یاداوری دوباره خاطرات جلو چشماش به طرفی پرت کرد... ک ظاهرا صورت تهیونگ بود...
_عاخ...
=کوک از عمد نزد! ببخشید...
_ایرادی نداره زیاد درد نگرفت!
کوک بلند شد و بدون اینکه نگاهی به تهیونگ بکنه ازون جا رفت
_ینی چیزی میدونست...
کوک گذشتش اینجوری بود ک از یک لونهی خرگوش درش آورده بودن و خب..اونموقع لباس نداشت دیگه قطعا...
مردی ک اونو دیده بود خیلی اونو برای خودش میخواست ولی نه مثل تهیونگ!
اون طوری دیگه میخواستش... میدونین دیگه؟! :)
اون مدتها اونو پیش خودش نگه داشتو هر شب کارایی با کوک میکرد ک کوک اصلن نمیفهمیدشون... ولی یادش بود! اون دردها ک برای بدنش زیادی بودن!
۵.۱k
۱۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.