عشق و غرور p57
_مادر آرشاویر منم و من تربیتش میکنم کسی حق نداره واسش تصمیم بگیره
نورا:
_منم مادرش حساب میشم
دستم مشت شد:
_اول برو حامله شو بچه ب دنیا بیار بعد ادعای مادری کن...لازم نکرده واسه بچه ی من مادری کنی
با بغض گفت:
_چون همسر خانزاده شدم داری اینجوری با مت رفتار میکنی؟
حالم از این لوس بازیا و جلب توجهش بهم خورد..گفتم:
_خانزاده یه مرده..میتونه ۴ تا زن عقدی و چندین صیغه ای داشته باشه ...اگه خانزاده بازم زن بگیره تو با هوو هات چجوری رفتار میکنی؟ قربون صدقشون میری یا راه و روش دلبری یادشون میدی؟
اخم کرد:
_خانزاده دیگه زن نمیگیره...با تو به زور و اجبار ازدواج کرد ولی منو خودش انتخاب کرد...پس برعکس تو منو دوست داره
ساکت شدم
یعنی بغض نزاشت که چیزی بگم
داشت بهم پز میداد ؟
سریع رفتم تو اتاقم و پشت در نشستم
این همه سال حسرت توجه و محبت خانزاده رو کشیدم...الان حقم نیست یه تازه به دوران رسیده بشه عشق خانزاده
تا شب اونقدر گریه کردم که چشمام میسوخت
نزدیک ۱۱ بود که از شدت تشنگی از اتاق اومدم بیرون خانزاده از بالای پله ها گفت:
_بیا اتاقم
بعد از خوردن دو ليوان آب دست و صورتم رو شستم تا از قرمزی چشمام کم بشه
تقه ای به در زدم و رفتم تو:
_کاری داشتی؟
_چند شبه تمکین نکردی وقت انجام وظیفس
پوزخند زدم:
_تو که دوتا زن داری برو از زن دومت تمکین بخواه..من هیچ وظیفه ای در قبال تو ندارم
خواستم برم ک بازومو گرفت:
_د نشد دیگه امشب دلم میخواد با زن اولم حال کنم
فوشی زیر لب بارش کردم که احتمالا نشنید
_تو...
با گره خوردن لباش لای لبام حرف تو دهنم ماسید همونطور که عمیق ازم کام میگرفت به سمت تخت بردتم....
اروم پلکامو از هم باز کردم با دیدن دو جفت چشم مشکی که بهم زل زدن تعجب کردم
نورا:
_منم مادرش حساب میشم
دستم مشت شد:
_اول برو حامله شو بچه ب دنیا بیار بعد ادعای مادری کن...لازم نکرده واسه بچه ی من مادری کنی
با بغض گفت:
_چون همسر خانزاده شدم داری اینجوری با مت رفتار میکنی؟
حالم از این لوس بازیا و جلب توجهش بهم خورد..گفتم:
_خانزاده یه مرده..میتونه ۴ تا زن عقدی و چندین صیغه ای داشته باشه ...اگه خانزاده بازم زن بگیره تو با هوو هات چجوری رفتار میکنی؟ قربون صدقشون میری یا راه و روش دلبری یادشون میدی؟
اخم کرد:
_خانزاده دیگه زن نمیگیره...با تو به زور و اجبار ازدواج کرد ولی منو خودش انتخاب کرد...پس برعکس تو منو دوست داره
ساکت شدم
یعنی بغض نزاشت که چیزی بگم
داشت بهم پز میداد ؟
سریع رفتم تو اتاقم و پشت در نشستم
این همه سال حسرت توجه و محبت خانزاده رو کشیدم...الان حقم نیست یه تازه به دوران رسیده بشه عشق خانزاده
تا شب اونقدر گریه کردم که چشمام میسوخت
نزدیک ۱۱ بود که از شدت تشنگی از اتاق اومدم بیرون خانزاده از بالای پله ها گفت:
_بیا اتاقم
بعد از خوردن دو ليوان آب دست و صورتم رو شستم تا از قرمزی چشمام کم بشه
تقه ای به در زدم و رفتم تو:
_کاری داشتی؟
_چند شبه تمکین نکردی وقت انجام وظیفس
پوزخند زدم:
_تو که دوتا زن داری برو از زن دومت تمکین بخواه..من هیچ وظیفه ای در قبال تو ندارم
خواستم برم ک بازومو گرفت:
_د نشد دیگه امشب دلم میخواد با زن اولم حال کنم
فوشی زیر لب بارش کردم که احتمالا نشنید
_تو...
با گره خوردن لباش لای لبام حرف تو دهنم ماسید همونطور که عمیق ازم کام میگرفت به سمت تخت بردتم....
اروم پلکامو از هم باز کردم با دیدن دو جفت چشم مشکی که بهم زل زدن تعجب کردم
۱۲.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.