راکون کچولو مو صورتی p75
هیکاری:«این چیزیه که خودت باید بفهمی اما اون نگرش قطعا نباید خوب باشه»
کلی سوال تو ذهنم داشتم که میخواستم ازش بپرسم اما اون بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنه رفت و فقط یه فضای خالی بجا گذاشت
چرا اون گوشواره توی خرس عروسکی بود؟
مامانم قبلا صاحب اون گوشواره بودش؟
چرا اون گوشواره به من رسید؟
چرا میا حاظر شد جونش رو فدا کنه؟
چرا های خیلی زیادی توی سرم بودن اما نمیتونستم اونا رو از کسی بپرسم پس شروع کردم به فکر کردن هرچی که بیشتر بهش فکر میکردم به بدترین نتیجه میرسیدم اینکه مامانم و میا بخواطر منه که دیگه زنده نیستن دستم رو روی گوشواره گذاشتم نه برای اینکه هیکاری رو صدا بزنم نه! بلکه برای اینکه از خودم دورش کنم اما نمیتونستم گوشواره رو در بیارم جوری بود که انگار جزپی از بدنم شده بود حرف هیکاری توی ذهنم تکرار شد:«هیچ راهی جز اینکه دیگه توی خطر نیوفتی یا اینکه نگرش بقیه رو نسبت به خودت تغییر بدی نیست»
این گوشواره قرار بود تا ابد همراهم باشه ازش متنفرم
هیکاری گفته بود:«اون نگرش قطعا نباید خوب باشه»
تنها کسایی که منو به عنوان خانواده یا دوست میدیدم الان قطعا پدر و برادرم بودن
من باید کاری میکردم تا اونا ازم متنفر بشن این قطعا چیزی نبود که میخواستم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم من اونا رو با تمام وجودم دوست دارم این که بخواهم اونا رو از خودم متنفر کنم قطعا کار سختیه با این حال انجامش میدم من میخوام که اونا عمر طولانی ای داشته باشن من باید از اونا محافظت کنم حتی اگه به این معنی باشه که ازم متنفر بشن اما الان میخوام استراحت کنم خستم میخوام بخوابم...
اما نمیتونستم چجوری میتونم تو این شرایط بخوابم؟ اگه مجبور بودم که آدم بدی بشم از همین الان باید شروع میکردم از اتاقم بیرون اومدم و سریع اولین چیزی که به دستم اومد رو پرت کردم تو دیوار یه لیوان آب بود که خودش شکست و آب هم روی دیوار و زمین ریخت
داداشم و بابام حیرت زده بهم نگاه کردن
داداش:«حالت خوبه؟چیزی شده؟»
بابا:«اتفاقی افتاده؟»
داداشم بلند شد و یه لیوان آب بهم داد:«میخوای درموردش صحبت کنیم؟از وقتی از مدرسه اومدی همش تو خودتی»
امکان نداشت بتونم اونا رو از خودم متنفر کنم پس فقط تاجایی که بتونم سعی میکنم از خطر دور باشم اینکه اونا رو از خودم متنفر کنم... این خیلی سخته نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه بابام بلند شد و اومد کنارم:«چی شده؟»
چی بگم باید میگفتم که بخواطر من بود که مامان جونشو از دست داد؟ بخواطر من تا الان دو نفر مردن؟
قطعا نمیتونستم همچین چیزایی رو به زبون بیارم پس فقط یه راه مونده:«میخوام واسه یه سال ترک تحصیل کنم»
بابام و داداشم گیج به هم دیگه نگاه کردن
بابام:«مطمئنی؟»
من:«مطمئنم»
کلی سوال تو ذهنم داشتم که میخواستم ازش بپرسم اما اون بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنه رفت و فقط یه فضای خالی بجا گذاشت
چرا اون گوشواره توی خرس عروسکی بود؟
مامانم قبلا صاحب اون گوشواره بودش؟
چرا اون گوشواره به من رسید؟
چرا میا حاظر شد جونش رو فدا کنه؟
چرا های خیلی زیادی توی سرم بودن اما نمیتونستم اونا رو از کسی بپرسم پس شروع کردم به فکر کردن هرچی که بیشتر بهش فکر میکردم به بدترین نتیجه میرسیدم اینکه مامانم و میا بخواطر منه که دیگه زنده نیستن دستم رو روی گوشواره گذاشتم نه برای اینکه هیکاری رو صدا بزنم نه! بلکه برای اینکه از خودم دورش کنم اما نمیتونستم گوشواره رو در بیارم جوری بود که انگار جزپی از بدنم شده بود حرف هیکاری توی ذهنم تکرار شد:«هیچ راهی جز اینکه دیگه توی خطر نیوفتی یا اینکه نگرش بقیه رو نسبت به خودت تغییر بدی نیست»
این گوشواره قرار بود تا ابد همراهم باشه ازش متنفرم
هیکاری گفته بود:«اون نگرش قطعا نباید خوب باشه»
تنها کسایی که منو به عنوان خانواده یا دوست میدیدم الان قطعا پدر و برادرم بودن
من باید کاری میکردم تا اونا ازم متنفر بشن این قطعا چیزی نبود که میخواستم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم من اونا رو با تمام وجودم دوست دارم این که بخواهم اونا رو از خودم متنفر کنم قطعا کار سختیه با این حال انجامش میدم من میخوام که اونا عمر طولانی ای داشته باشن من باید از اونا محافظت کنم حتی اگه به این معنی باشه که ازم متنفر بشن اما الان میخوام استراحت کنم خستم میخوام بخوابم...
اما نمیتونستم چجوری میتونم تو این شرایط بخوابم؟ اگه مجبور بودم که آدم بدی بشم از همین الان باید شروع میکردم از اتاقم بیرون اومدم و سریع اولین چیزی که به دستم اومد رو پرت کردم تو دیوار یه لیوان آب بود که خودش شکست و آب هم روی دیوار و زمین ریخت
داداشم و بابام حیرت زده بهم نگاه کردن
داداش:«حالت خوبه؟چیزی شده؟»
بابا:«اتفاقی افتاده؟»
داداشم بلند شد و یه لیوان آب بهم داد:«میخوای درموردش صحبت کنیم؟از وقتی از مدرسه اومدی همش تو خودتی»
امکان نداشت بتونم اونا رو از خودم متنفر کنم پس فقط تاجایی که بتونم سعی میکنم از خطر دور باشم اینکه اونا رو از خودم متنفر کنم... این خیلی سخته نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه بابام بلند شد و اومد کنارم:«چی شده؟»
چی بگم باید میگفتم که بخواطر من بود که مامان جونشو از دست داد؟ بخواطر من تا الان دو نفر مردن؟
قطعا نمیتونستم همچین چیزایی رو به زبون بیارم پس فقط یه راه مونده:«میخوام واسه یه سال ترک تحصیل کنم»
بابام و داداشم گیج به هم دیگه نگاه کردن
بابام:«مطمئنی؟»
من:«مطمئنم»
۴.۸k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.