The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
Part five/پارت پنج
♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡
Akiko's View/ویو آکیکو
صبح،زود بیدار شدم؛تقریبا نزدیکهای ساعت هفت و اینا.بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم توی اتاقم.لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و کیفم روحاضر کردم.رفتم توی آشپزخونه تا صبحانه بخورم و برای مدرسه خوراکی آماده کنم.صبحانه،دوتا ساندویچ مربا و نوتلا خوردم؛برای مدرسه هم دوتا ساندویچ همونطوری و یکم میوه گذاشتم.تا این کارها رو کردم،ساعت شد هفت و نیم؛دیگه باید راه میافتادم.کیفم رو برداشتم،خوراکیها رو گذاشتم توش و از خونه زدم بیرون.بعد از چند دقیقه پیادهروی،به همون جایی رسیدم که دیروز از باکوگو خداحافظی کردم.اون هم اونجا بود.صبح کلهی سحر واقعا حوصلهی حرف زدن نداشتم.آروم پشت سرش راه میرفتم؛ولی انگار اون متوجه من شده بود.چون برگشت و منو صدا زد که برم پیشش.چارهی دیگه داشتم؟نه.پس رفتم پیشش.
:صبح بخیر کاتسوکی!
:صبح بخیر آکیکو.
:ام...چرا صدام زدی؟
:همینجوری.
بعدش دیگه هیچ حرفی باهم نزدیم تا وقتی رسیدیم جلوی در مدرسه.تنها حرفی هم که زدیم این بود که خداحافظی کردیم.بعد با اوراراکا رفتیم سر کلاس.سر کلاس،سر جای همیشگی خودم نشستم،کنار میدوریا.وقتی کنار میدوریا نشستم باهاش احوال پرسی کردم و یکم هم باهاش حرف زدم.وقتی کلاس شروع شد با دقت گوش کردم تا همه چیز رو متوجه بشم.بعد از دو کلاس،وقت ناهار خوردن رسید.خوراکیهام رو برداشتم و با اوراراکا رفتیم که باهم ناهارمون رو بخوریم.بعد از ناهار هم یه چندتا کلاس دیگه داشتیم که همهی اونها هم تموم شدن و وقت رفتن به خونه رسید.امروز واقعا خسته کننده بود و فقط کارهایی رو انجام دادم که جزئی از کارهای روزمرهام بود.با اوراراکا خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.توی راه بودم که دوباره باکوگو رو دیدم.بازم اون کسی بود که منو صدا زد.رفتم پیشش و اول باهم احوال پرسی کردیم.
:روزت چطور بود؟
:خب،راستش خیلی خسته کننده بود.
:که اینطور.
:روز تو چطور بود؟
:چیز خاصی نداشت.
:خب،به نظرت دیگه کی قراره تمرین مبارزه داشته باشیم؟من که دیگه خسته شدم.
:تازه دیروز بود که تمرین مبارزه داشتیم.تو واقعا نمیتونی صبر کنی نه؟
:نه!خب،حوصلهام سر رفته.
:کارای دیگهای هم برای انجام دادن هست.
:حوصلهی اونها رو هم ندارم.
حرف زدن با باکوگو تا وقتی که میرفتیم خونه امروزم رو جالب کرد.باکوگو اکثرا عصبانی بود.ولی به نظر من اگه باهاش خوب رفتار کنی و عصبانیش نکنی اونم آرومه.
...
♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡
Part five/پارت پنج
♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡
Akiko's View/ویو آکیکو
صبح،زود بیدار شدم؛تقریبا نزدیکهای ساعت هفت و اینا.بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم توی اتاقم.لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و کیفم روحاضر کردم.رفتم توی آشپزخونه تا صبحانه بخورم و برای مدرسه خوراکی آماده کنم.صبحانه،دوتا ساندویچ مربا و نوتلا خوردم؛برای مدرسه هم دوتا ساندویچ همونطوری و یکم میوه گذاشتم.تا این کارها رو کردم،ساعت شد هفت و نیم؛دیگه باید راه میافتادم.کیفم رو برداشتم،خوراکیها رو گذاشتم توش و از خونه زدم بیرون.بعد از چند دقیقه پیادهروی،به همون جایی رسیدم که دیروز از باکوگو خداحافظی کردم.اون هم اونجا بود.صبح کلهی سحر واقعا حوصلهی حرف زدن نداشتم.آروم پشت سرش راه میرفتم؛ولی انگار اون متوجه من شده بود.چون برگشت و منو صدا زد که برم پیشش.چارهی دیگه داشتم؟نه.پس رفتم پیشش.
:صبح بخیر کاتسوکی!
:صبح بخیر آکیکو.
:ام...چرا صدام زدی؟
:همینجوری.
بعدش دیگه هیچ حرفی باهم نزدیم تا وقتی رسیدیم جلوی در مدرسه.تنها حرفی هم که زدیم این بود که خداحافظی کردیم.بعد با اوراراکا رفتیم سر کلاس.سر کلاس،سر جای همیشگی خودم نشستم،کنار میدوریا.وقتی کنار میدوریا نشستم باهاش احوال پرسی کردم و یکم هم باهاش حرف زدم.وقتی کلاس شروع شد با دقت گوش کردم تا همه چیز رو متوجه بشم.بعد از دو کلاس،وقت ناهار خوردن رسید.خوراکیهام رو برداشتم و با اوراراکا رفتیم که باهم ناهارمون رو بخوریم.بعد از ناهار هم یه چندتا کلاس دیگه داشتیم که همهی اونها هم تموم شدن و وقت رفتن به خونه رسید.امروز واقعا خسته کننده بود و فقط کارهایی رو انجام دادم که جزئی از کارهای روزمرهام بود.با اوراراکا خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.توی راه بودم که دوباره باکوگو رو دیدم.بازم اون کسی بود که منو صدا زد.رفتم پیشش و اول باهم احوال پرسی کردیم.
:روزت چطور بود؟
:خب،راستش خیلی خسته کننده بود.
:که اینطور.
:روز تو چطور بود؟
:چیز خاصی نداشت.
:خب،به نظرت دیگه کی قراره تمرین مبارزه داشته باشیم؟من که دیگه خسته شدم.
:تازه دیروز بود که تمرین مبارزه داشتیم.تو واقعا نمیتونی صبر کنی نه؟
:نه!خب،حوصلهام سر رفته.
:کارای دیگهای هم برای انجام دادن هست.
:حوصلهی اونها رو هم ندارم.
حرف زدن با باکوگو تا وقتی که میرفتیم خونه امروزم رو جالب کرد.باکوگو اکثرا عصبانی بود.ولی به نظر من اگه باهاش خوب رفتار کنی و عصبانیش نکنی اونم آرومه.
...
♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡
۸.۰k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.