.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱1→
اخم غلیظی کردمو بی توجه بهش وارد دانشگاه شدم،ارسلانم برای نگهبان دم در بوقی زدو گفت: چاکر آقا رحمان!
انگار خیلی باهم صمیمی بودن چون آقا رحمان باش دستی تکون داد و گرم و صمیمی گفت:
_سلام ارسلان خان
و از این ماسماسکای دم درو که نمیدونم اسمش چیه واسش داد بالا،خو چیکار کنم اسمشو بلد نیستم:/
سعی کردم بهش توجه نکنم و بی خیال به سرعت راه رفتنم اضافه کردم،همینجوری قدم برمیداشتم و می رفتم جلو...ارسلان ماشینشو برد توی پارکینگ که یه خورده از من جلوتر بود و هنوز بهش نرسیده بودم،خداروشکر شکر تا این پارک کنه من در رفتم،سعی کردم تند تند برم...
همینجوری خوشحال داشتم میرفتم،میخواستم از جلوی پارکینگ رد بشم که هم زمان با من ارسلانم از پارکینگ خارج شد.
اَه...منکه انقد تند تند راه رفتم،این بی ریخت زشت چجوری انقد زود ماشینشو پارک کردو به اینجا رسید؟!
لبخند مضحکی روی لباش بود،اخمی کردم،داشتم از جلوش رد میشدم که خودشو کشید کنار،حالا داشتیم شونه به شونه هم راه میرفتیم!!!!
اَه...اَه...الان منو با این میبینن شرف مرفم میره کف پام...ایــــــــــــــــــش!!!
سعی کردم تندتر برم که شونه به شونه اش نباشم اما اونم به سرعتش اضافه کرد،صدای مسخرش تو گوشم پیچید:
_ارادت مندیم سرکار خانوم،آقا رضا جــــــــــــــــــون چطورن؟!
پوزخندی زدم...چرا رضا انقد براش مهم شده؟بذار حالشو بگیرم ،تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه...با لحن شیطونی جواب دادم:
_رضا جون خوبه خوبه.
پوزخندی زدو گفـت: چرا خوب نباشه؟!؟دوس دختر خوب!نازکش مجانی خوب!بوس مفتکیه خوب!
متوقف شدم،به سمتش برگشتم و توی چشماش زل زدم،
انگار خیلی باهم صمیمی بودن چون آقا رحمان باش دستی تکون داد و گرم و صمیمی گفت:
_سلام ارسلان خان
و از این ماسماسکای دم درو که نمیدونم اسمش چیه واسش داد بالا،خو چیکار کنم اسمشو بلد نیستم:/
سعی کردم بهش توجه نکنم و بی خیال به سرعت راه رفتنم اضافه کردم،همینجوری قدم برمیداشتم و می رفتم جلو...ارسلان ماشینشو برد توی پارکینگ که یه خورده از من جلوتر بود و هنوز بهش نرسیده بودم،خداروشکر شکر تا این پارک کنه من در رفتم،سعی کردم تند تند برم...
همینجوری خوشحال داشتم میرفتم،میخواستم از جلوی پارکینگ رد بشم که هم زمان با من ارسلانم از پارکینگ خارج شد.
اَه...منکه انقد تند تند راه رفتم،این بی ریخت زشت چجوری انقد زود ماشینشو پارک کردو به اینجا رسید؟!
لبخند مضحکی روی لباش بود،اخمی کردم،داشتم از جلوش رد میشدم که خودشو کشید کنار،حالا داشتیم شونه به شونه هم راه میرفتیم!!!!
اَه...اَه...الان منو با این میبینن شرف مرفم میره کف پام...ایــــــــــــــــــش!!!
سعی کردم تندتر برم که شونه به شونه اش نباشم اما اونم به سرعتش اضافه کرد،صدای مسخرش تو گوشم پیچید:
_ارادت مندیم سرکار خانوم،آقا رضا جــــــــــــــــــون چطورن؟!
پوزخندی زدم...چرا رضا انقد براش مهم شده؟بذار حالشو بگیرم ،تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه...با لحن شیطونی جواب دادم:
_رضا جون خوبه خوبه.
پوزخندی زدو گفـت: چرا خوب نباشه؟!؟دوس دختر خوب!نازکش مجانی خوب!بوس مفتکیه خوب!
متوقف شدم،به سمتش برگشتم و توی چشماش زل زدم،
۱۴.۰k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.