امروز روز خاصی نبود...امروز ما به چیزی رسیدیم که تو ماه
امروز روز خاصی نبود...امروز ما به چیزی رسیدیم که تو ماه
ها پیش آرزوش رو داشتی...امروز دستم رو گرفتی، من رو به
شانزلیزه بردی، ما بستنی خوردیم و من با لهجه ی عجیبم
برای تو شانزلیزه رو خوندم، کلاه فرانسوی تو رو گذاشتم و تو
محو شدی...محو خطهای کنار لبم...محو چشمهام وقتی
میخندیدم...امشب تو همون دیوونهی بیپروای من بودی
رومئو...ما همون عاشقای اسطورهای شدیم...همونایی که ازشون
میترسیدی...و این بار... جملمون با "کاش" شروع نشده بود."
پارک جیمین، 2 ژانویه ی 1992
ها پیش آرزوش رو داشتی...امروز دستم رو گرفتی، من رو به
شانزلیزه بردی، ما بستنی خوردیم و من با لهجه ی عجیبم
برای تو شانزلیزه رو خوندم، کلاه فرانسوی تو رو گذاشتم و تو
محو شدی...محو خطهای کنار لبم...محو چشمهام وقتی
میخندیدم...امشب تو همون دیوونهی بیپروای من بودی
رومئو...ما همون عاشقای اسطورهای شدیم...همونایی که ازشون
میترسیدی...و این بار... جملمون با "کاش" شروع نشده بود."
پارک جیمین، 2 ژانویه ی 1992
۲.۷k
۱۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.