پارت 63
بابا با سر تایید کرد گفت:
بابای ت: ت دخترم جک رو به اتاقت همراهی کن.
لبهام رو بهم فشردم تا حرفی نزنم بحث بشه، بلند شدم که جک
هم بلند شد.
بیتوجه بهش به سمت اتاقم رفتم اما صدای قدمهاش پشتم
می اومد.
وارد شدم و روی تخت نشستم که اونهم اومد، در رو پشت
سرش بست و روی صندلی کنار تخت نشست.
نگاهی بهش انداختم که گفت:
جک :خب، نمیخوای چیزی بگی؟
انگار منتظر این حرف بودم که تند شروع کردم به حرف زدن:
- ببین جک، رک میگم ناراحت هم بشی مهم نیست، من قبلا بهت
گفته بودم که هیچ حسی بهت ندارم جز پسر عمو دختر عمویی
اما تو من رو همسر آینده خودت میدونی در صورتی که من
از تو هیچ خوشم نمیاد!
جک با هول گفت:
جک: ت عزیزم چرا نمیزاری با هم بیشتر آشنا بشیم؟ تو اصال
از من شناخت کاملی نداری که چنین در مورد من صحبت میکنی
ت: همینقدری که دارم بس بوده و هست
جک بلند شد و کنارم نشست که سریع ازش فاصله گرفتم اما اون
مچم رو گرفت.
برگشتم سمتش و دستم رو کشیدم که بلند شد و خیره به چشمهام
گفت:
جک: ناز نیا ت، اول و آخرش مال منی!
عصبانی شدم، تند دستم رو کشیدم، انگشت اشارهم رو جلوی
صورتش گرفتم و محکم گفتم:
ت:بهتره حد خودت رو بدونی جک!
جک: ت تو فقط مال منی!
حرصی بلند گفتم:
ت :مگه من کالا هستم که اینجوری در موردم حرف میزنی؟
جک با چشمهای درندهش نگاهی به لبهام کرد و گفت:
جک :نه، تو فقط مال منی، اگر هم الان بری پایین بگی نه بالخره
مال من میشی!
از این همه یه دنده بودن و خودخواهیش به جوش اومدم، با دستم
به عقب هلش دادم و گفتم:
ت :چرا نمیفهمی؟ جک من نمیخوامت، الانم میرم به همه میگم نه!
»نه« رو کشیده گفتم که رگهای گردن جک باد کرد عصبی نفس میکشید
بیتوجه بهش رفتم سمت در و از اتاق بیرون زدم. نزدیک پلهها
صدای در اتاق اومد و بعد صدای قدمهاش که پشت سرم بود.
تند از پلهها پایین رفتم و کنار مامان و زن عمو نشست م و جک هم
روبهروم کنار عمو و بابا.
با صدای عمو نگاهش کردم که گفت:
عموی ت: خب دهنمون رو شیرین کنیم؟
ت: جوابم منفیه!
این رو یهویی گفتم که همه رفتن تو شک! هر کسی یه جوری
نگاهم میکرد. عمو با ابروهای بالا انداخته، مامان کامال عادی،
بابا با عصبانیتی که سعی در پنهون کردنش داشت، زن عمو با
دهن باز و جک هم با دستهای مشت شده، چشم های اعصبانی و
البته غمگین.
داشتم به چهرههای همه آنالیز میکردم، با صدای عصبی بابا به
خودم اومدم که گفت:
بابای ت : ت میفهمی چی می گی؟
مصمم گفتم:
ت :آره بابا، من کاملا مصمم!
جک:چرا یه فرصت بهم نمیدی؟!
این صدای جک بود که توجه بابا رو به خودش جلب کرد و عمو هم گفت
بابای ت: ت دخترم جک رو به اتاقت همراهی کن.
لبهام رو بهم فشردم تا حرفی نزنم بحث بشه، بلند شدم که جک
هم بلند شد.
بیتوجه بهش به سمت اتاقم رفتم اما صدای قدمهاش پشتم
می اومد.
وارد شدم و روی تخت نشستم که اونهم اومد، در رو پشت
سرش بست و روی صندلی کنار تخت نشست.
نگاهی بهش انداختم که گفت:
جک :خب، نمیخوای چیزی بگی؟
انگار منتظر این حرف بودم که تند شروع کردم به حرف زدن:
- ببین جک، رک میگم ناراحت هم بشی مهم نیست، من قبلا بهت
گفته بودم که هیچ حسی بهت ندارم جز پسر عمو دختر عمویی
اما تو من رو همسر آینده خودت میدونی در صورتی که من
از تو هیچ خوشم نمیاد!
جک با هول گفت:
جک: ت عزیزم چرا نمیزاری با هم بیشتر آشنا بشیم؟ تو اصال
از من شناخت کاملی نداری که چنین در مورد من صحبت میکنی
ت: همینقدری که دارم بس بوده و هست
جک بلند شد و کنارم نشست که سریع ازش فاصله گرفتم اما اون
مچم رو گرفت.
برگشتم سمتش و دستم رو کشیدم که بلند شد و خیره به چشمهام
گفت:
جک: ناز نیا ت، اول و آخرش مال منی!
عصبانی شدم، تند دستم رو کشیدم، انگشت اشارهم رو جلوی
صورتش گرفتم و محکم گفتم:
ت:بهتره حد خودت رو بدونی جک!
جک: ت تو فقط مال منی!
حرصی بلند گفتم:
ت :مگه من کالا هستم که اینجوری در موردم حرف میزنی؟
جک با چشمهای درندهش نگاهی به لبهام کرد و گفت:
جک :نه، تو فقط مال منی، اگر هم الان بری پایین بگی نه بالخره
مال من میشی!
از این همه یه دنده بودن و خودخواهیش به جوش اومدم، با دستم
به عقب هلش دادم و گفتم:
ت :چرا نمیفهمی؟ جک من نمیخوامت، الانم میرم به همه میگم نه!
»نه« رو کشیده گفتم که رگهای گردن جک باد کرد عصبی نفس میکشید
بیتوجه بهش رفتم سمت در و از اتاق بیرون زدم. نزدیک پلهها
صدای در اتاق اومد و بعد صدای قدمهاش که پشت سرم بود.
تند از پلهها پایین رفتم و کنار مامان و زن عمو نشست م و جک هم
روبهروم کنار عمو و بابا.
با صدای عمو نگاهش کردم که گفت:
عموی ت: خب دهنمون رو شیرین کنیم؟
ت: جوابم منفیه!
این رو یهویی گفتم که همه رفتن تو شک! هر کسی یه جوری
نگاهم میکرد. عمو با ابروهای بالا انداخته، مامان کامال عادی،
بابا با عصبانیتی که سعی در پنهون کردنش داشت، زن عمو با
دهن باز و جک هم با دستهای مشت شده، چشم های اعصبانی و
البته غمگین.
داشتم به چهرههای همه آنالیز میکردم، با صدای عصبی بابا به
خودم اومدم که گفت:
بابای ت : ت میفهمی چی می گی؟
مصمم گفتم:
ت :آره بابا، من کاملا مصمم!
جک:چرا یه فرصت بهم نمیدی؟!
این صدای جک بود که توجه بابا رو به خودش جلب کرد و عمو هم گفت
۶.۵k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.