✨دیدار شبانه با او🌏 پارت 5✨
پارت 5
ویو نویسنده
ات از دانشگاه اومد بیرون و تا خونه با هانول پیاده رفت...ذهنش درگیر بود اینکه چرا پسر عموش بعد از سال ها باید برگرده ......
ات از هانول خداحافظی کرد و وارد خونه شد
ات= سلام اجوما
اجوما= سلام دخترم
مامان ات= سلام ات بیا بشین باهات کار دارم
ات= حتما درباره برگشتن کیم ته است نه؟ و اینکه قراره امشب بیان..
مامان ات= اره دخترم از کجا فهمیدی؟
ات= حالا دیگه....
مامان ات = خب دخترم بهتره بری اماده باشی اقای کیم و خانواده اش تا 2 ساعت دیگه میرسن....
ات= ولی من نمیخوام تو ی این مهمونی شرکت کنم..
مامان ات= ولی دخترم... تو هم باید باشی... بالاخره پسر عموته و بعد از سال ها داره با خانوادشون میان اینجا زشته تو نباشی..
ات= باشه فقط به خاطر شما قبول میکنم....( سرد)
......
ات رفت تا حاضر شه .. موهاشو بست لباس و لباس کرمشو پوشید و عطر شیرینشو زد...نمیخواست زیاد ارایش کنه پس فقط یه تینت زد و رفت پایین( عکس میگزارم پست بعد)
بعد از چند دقیقه خانواده کیم به همراه پسر عموی ات یعنی تهیونگ رسیدن..
زنگ در به صدا در اومد
اجوما= با اجازه من باز میکنم
مامان و بابای ته= سلام...خوبید؟ ببخشید مزاحم شدیو...( دیگه خودتون تصور کنید...)
ته وارد شد..
مامان ات= به به سلام پسرم ...خسته نباشی.. خیلی بزرگ شدی .. اخرین باری که دیدمت با ات به یک مدرسه میرفتید یادته؟
ته= بله زن عمو یادمه... ممنون
ته به ات که یه گوشه وایستاده بود و دور و بر رو نگاه میکرد نگاهی انداخت.... سمتش رفت
ته= سلام ...ات
ات= سلام پسر عمو...
بابای ات= بفرمایید بنشینید... اجوما لطفا پزیرایی کن
اجوما= بله اقا...
ویو بعد از پزیرایی
مامان ات و ته در حال صحبت در باره اتفاقات چند سال اخیر و مرد ها هم در حال صحبت با هم درباره شرکت و کار و .... بودن ...ات هم چون کسی رو نداشت که باهاش حرف بزنه.....داشت گوشیشو نگاه میکرد..
ات غرق در افکار خودش بود که ته گفت= چته انگار ناراحتی ما اومدیم...
ات= البته که هستم. چرا باید خوشحال باشم مستر ببعو؟
ته= دییگه منو به این اسم صدا نکان مخصوصا جلوی بچه ها کلاس
ات= هر کاری دلم بخواد میکنم ..
مامان ات= بسه دیپه بیاید شام
ویو بعد شام و پذیرایی. موقع رفتن خانواده کیم ساعت 12 شب
.
مامان و بابای ته=مرسی زحمت دادیم ها ببخشید
مامان و بابای ات= نه بابا این چه حرفیه!
ته= ممنون. زحمت دادم
ات= البته که دادید و جای ما رو تنگ کردی مستر ببعو ...( دم گوش ته)
مامان ات= دخترم.... میشه بعدا اتاق تهیونگ رو نشونش بدی؟
ات= البته( لبخند ملیح به مادرش)
ات= طبقه بالا است نمیای؟
ته= اومدم
ات= خب اینجاست اتاق مامان و بابا اتاق رو به رویی است و اتاق منم همین بغله...فقط زیاد مزاحم نشو...
ته= باشه....
ات داشت میرفت....... ته دستش رو گرفت
ته= فقط....................
............................................................
خلاصه قسمت بعدی=
ات= به تو چه که من چی کار میکنم!
ته= به خاطر خودت میگم
ات= میخوام صد سال سیاه نگی
.................................................................
ته= کجا به سلامتی؟
ات= بیابون میای؟
ته= با کی؟
ات= ب............
....................................
ته = کجا بودی؟........... نمیگی........
ویو نویسنده
ات از دانشگاه اومد بیرون و تا خونه با هانول پیاده رفت...ذهنش درگیر بود اینکه چرا پسر عموش بعد از سال ها باید برگرده ......
ات از هانول خداحافظی کرد و وارد خونه شد
ات= سلام اجوما
اجوما= سلام دخترم
مامان ات= سلام ات بیا بشین باهات کار دارم
ات= حتما درباره برگشتن کیم ته است نه؟ و اینکه قراره امشب بیان..
مامان ات= اره دخترم از کجا فهمیدی؟
ات= حالا دیگه....
مامان ات = خب دخترم بهتره بری اماده باشی اقای کیم و خانواده اش تا 2 ساعت دیگه میرسن....
ات= ولی من نمیخوام تو ی این مهمونی شرکت کنم..
مامان ات= ولی دخترم... تو هم باید باشی... بالاخره پسر عموته و بعد از سال ها داره با خانوادشون میان اینجا زشته تو نباشی..
ات= باشه فقط به خاطر شما قبول میکنم....( سرد)
......
ات رفت تا حاضر شه .. موهاشو بست لباس و لباس کرمشو پوشید و عطر شیرینشو زد...نمیخواست زیاد ارایش کنه پس فقط یه تینت زد و رفت پایین( عکس میگزارم پست بعد)
بعد از چند دقیقه خانواده کیم به همراه پسر عموی ات یعنی تهیونگ رسیدن..
زنگ در به صدا در اومد
اجوما= با اجازه من باز میکنم
مامان و بابای ته= سلام...خوبید؟ ببخشید مزاحم شدیو...( دیگه خودتون تصور کنید...)
ته وارد شد..
مامان ات= به به سلام پسرم ...خسته نباشی.. خیلی بزرگ شدی .. اخرین باری که دیدمت با ات به یک مدرسه میرفتید یادته؟
ته= بله زن عمو یادمه... ممنون
ته به ات که یه گوشه وایستاده بود و دور و بر رو نگاه میکرد نگاهی انداخت.... سمتش رفت
ته= سلام ...ات
ات= سلام پسر عمو...
بابای ات= بفرمایید بنشینید... اجوما لطفا پزیرایی کن
اجوما= بله اقا...
ویو بعد از پزیرایی
مامان ات و ته در حال صحبت در باره اتفاقات چند سال اخیر و مرد ها هم در حال صحبت با هم درباره شرکت و کار و .... بودن ...ات هم چون کسی رو نداشت که باهاش حرف بزنه.....داشت گوشیشو نگاه میکرد..
ات غرق در افکار خودش بود که ته گفت= چته انگار ناراحتی ما اومدیم...
ات= البته که هستم. چرا باید خوشحال باشم مستر ببعو؟
ته= دییگه منو به این اسم صدا نکان مخصوصا جلوی بچه ها کلاس
ات= هر کاری دلم بخواد میکنم ..
مامان ات= بسه دیپه بیاید شام
ویو بعد شام و پذیرایی. موقع رفتن خانواده کیم ساعت 12 شب
.
مامان و بابای ته=مرسی زحمت دادیم ها ببخشید
مامان و بابای ات= نه بابا این چه حرفیه!
ته= ممنون. زحمت دادم
ات= البته که دادید و جای ما رو تنگ کردی مستر ببعو ...( دم گوش ته)
مامان ات= دخترم.... میشه بعدا اتاق تهیونگ رو نشونش بدی؟
ات= البته( لبخند ملیح به مادرش)
ات= طبقه بالا است نمیای؟
ته= اومدم
ات= خب اینجاست اتاق مامان و بابا اتاق رو به رویی است و اتاق منم همین بغله...فقط زیاد مزاحم نشو...
ته= باشه....
ات داشت میرفت....... ته دستش رو گرفت
ته= فقط....................
............................................................
خلاصه قسمت بعدی=
ات= به تو چه که من چی کار میکنم!
ته= به خاطر خودت میگم
ات= میخوام صد سال سیاه نگی
.................................................................
ته= کجا به سلامتی؟
ات= بیابون میای؟
ته= با کی؟
ات= ب............
....................................
ته = کجا بودی؟........... نمیگی........
۶.۸k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.