بدبختی p¹
روزی روزگاری دختر کوچکی به نام میچا در کره زندگی میکرد او وقتی خیلی کوچک بود مادر پدرش اورا در بازار گم کردن خانواده ای ایرانی اورا پیدا کردند و با خود به ایران بردند اونا تا سه سال و هفت ماهگی ازش به خوبی مراقبت میشد تا خواهر کوچک ترش به دنیا آمد و باعث زجر کشیدن او شد وقتی میچا ۱۳ سالش شد بیشتر از هر سنی تحقیر شد به او میگفتن تمام رویاها و آرزوهایش فقط رویای خیالات هستن و هیچ وقت به اونا نمیرسد به جای اینکه اورا تشویق وبه جلو هدایت کنند برای رسیدن به هدفش اورا بیشتر تحقیر میکردند گوشی اورا ازش میگرفتن با اینکه کادوی تولدش از طرف دایی ناتنی اش دریافت کرده بود یعنی کاملا گوشی برای میچا بود و اونا حق گرفتن گوشی را از میچا نداشتن میچا هر روز خیال پردازی میکرد تا از واقعیت فرار کنه چون دیگه تحمل واقعیت را نداشتمیچا یک دختر واقع گرا بود تا دیگر نتوانست واقعیت را تحمل کند او هر روز به حیاط خونه میرفت و از تمام بدبختی هایش حرف و غر میزد میچا فقط به خاطر کسایی که از ته قلبش دوستشون داشت زنده بود وگرنه روز اول خودکشی میکرد اون بی تی اس و پیدا کرده بود *انیمه رو پیدا کرده بود و مهم ترین چیز دوست های واقعیش را پیدا کرده بود
۱.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.