وانشات کوک پارت ۱
وانشات جونگ کوک
اسم من جینهو هست من ۲۱ سالمه ایرانی هستم
من باجونگ کوک خواهر وبرادر های ناتنی هستیم به گفته ی پدر بزرگ ما باید باهم دیگه ازدواج میکردیم نمی دونم جرا اخه منو کوک اشلا باهم دیگه کنار نمیاییم همش دعوا میکنیم یه جورایی بگم که باهم دیگه لجیم اصلا باهم دیگه نمیسازیم
امشب شب عروسی هست خیلی از خوناشام ها اومده بودن فقط من بودم که بین این همه خوناشام انسان بودم خیلی ترسیده بودم مامانم اومد گفت :دخترم چی شده چرا رنگت پریده گفتم:مامان من دارم از ترس میمیرم شما وبابا خون انسان نمیخورید ولی اگه یهو که حرفمو قطع کرد گفت:نگران نباش عزیز دلم کل خانواده خوناشام ها خون انسان هارو نمیخوریم اصلا نگران نباش عزیز دلم
( یک ماه قبل)
کوک:مامان من دوسش ندارم حتی تهمل دیدنش رو هم ندارم اصلا چرا یه همچین دختر بی خودی قراره بامن ازدواج کنه(اینا همش فیکه کوک یه همچین ادمی نیست پس جدی نگیرید)
مامان: میدونی وقتی دکتر بهم گفت من اصلا بعد از به دنیا اومدن تو دیگه هیچ وقت بچه دار نمیشم من از اینکه یه پسر داشتم خوشحال بودم ولی خوب هر مادری نیاز به یه دختر داره من واقعا دختر دوست داشتم پدرت وقتی به ایران سفر کرد اون دختر رو پیداکرد پدر مادرش اونو ترک کرده بودن وگذاشته بودنش پرورشگاه میدونی برای یه بچه چقدر بده که پدر ومادرش تردش کنن پس خواهش میکنم به خاطر پدر بزرگت باید باهاش ازدواج کنی خواهش میکنم فقط ۸ماه لطفا
کوک:خیل خوب باشه قبول
مامان:مرسی عزیز دلم
(از زبان جین هو)
باخوشحالی رفتم رفتم سمت اتاق مامان که بگم پدر بزرگ اومده
که تمام حرف های کوک رو شنیدم قلبم به هزاران تیکه تبدیل شد فکر نمیکردم واقعا یه همچین ادمی باشه سریع رفتم توی اتاقم وگریه کردم
کل اعضای خانواده منو دوست داشتن به جز جونگ کوک که اینو امروز فهمیدم)
(زمان حال)
از زبان کوک:
منتظر بودیم تا اون دختره بیاد من اصلا دوسش نداشتم وبه اسرار مامان دارم باهاش ازدواج میکنم تو افکار خودم بودم که یهو با اون لباس واون مدل موهاش برق از سرم پرید نمیدونم چم شد دقیقا همون حسی رو داشتم که برای اولین بار دیدمش نمی دونم چم شده ولی اون واقعا خوشکل شده بود اصلا نمی تونستم چشم ازش بردارم خیلی خیلی زیبا شده بود
(از زبان جین هو)
پشت در بودم واقعا استرس داشتم که یهو درباز شد لباسمو گرفتم بالا ورفتم جلو همه نگاهاشون روی من بود ولی اصلا برام مهم نبود فقط میخاستم زودی خلاص شم
رسیدم به جونگ کوک همین جوری داشت نگام میکرد گفتم :های کجایی
کوک:هیجا همین جام
تمام کار هارو انجام دادن
عابد:خوب اخرین کار اینکه خانم جئون جین هو جام خون رو بنوشند
جین هو:چی من اشلا لب بهش نمیزنم
بابا:ولی عزیز دلم باید بخوری تا رسم کامل شه
جین هو:نمیخام دوست ندارم خون بخورم اه مگه
که یهو کوک جام رو برداشت بزور کرد توحلقم(وقتی خودتو لوس کنی همین میشه دیگه)
بزور خون رو خوردم اصلا مزه ی خوبی نمیداد خیلی حالم بد شد میخاستم بیارم بالا ولی نشد نمی تونستم
اسم من جینهو هست من ۲۱ سالمه ایرانی هستم
من باجونگ کوک خواهر وبرادر های ناتنی هستیم به گفته ی پدر بزرگ ما باید باهم دیگه ازدواج میکردیم نمی دونم جرا اخه منو کوک اشلا باهم دیگه کنار نمیاییم همش دعوا میکنیم یه جورایی بگم که باهم دیگه لجیم اصلا باهم دیگه نمیسازیم
امشب شب عروسی هست خیلی از خوناشام ها اومده بودن فقط من بودم که بین این همه خوناشام انسان بودم خیلی ترسیده بودم مامانم اومد گفت :دخترم چی شده چرا رنگت پریده گفتم:مامان من دارم از ترس میمیرم شما وبابا خون انسان نمیخورید ولی اگه یهو که حرفمو قطع کرد گفت:نگران نباش عزیز دلم کل خانواده خوناشام ها خون انسان هارو نمیخوریم اصلا نگران نباش عزیز دلم
( یک ماه قبل)
کوک:مامان من دوسش ندارم حتی تهمل دیدنش رو هم ندارم اصلا چرا یه همچین دختر بی خودی قراره بامن ازدواج کنه(اینا همش فیکه کوک یه همچین ادمی نیست پس جدی نگیرید)
مامان: میدونی وقتی دکتر بهم گفت من اصلا بعد از به دنیا اومدن تو دیگه هیچ وقت بچه دار نمیشم من از اینکه یه پسر داشتم خوشحال بودم ولی خوب هر مادری نیاز به یه دختر داره من واقعا دختر دوست داشتم پدرت وقتی به ایران سفر کرد اون دختر رو پیداکرد پدر مادرش اونو ترک کرده بودن وگذاشته بودنش پرورشگاه میدونی برای یه بچه چقدر بده که پدر ومادرش تردش کنن پس خواهش میکنم به خاطر پدر بزرگت باید باهاش ازدواج کنی خواهش میکنم فقط ۸ماه لطفا
کوک:خیل خوب باشه قبول
مامان:مرسی عزیز دلم
(از زبان جین هو)
باخوشحالی رفتم رفتم سمت اتاق مامان که بگم پدر بزرگ اومده
که تمام حرف های کوک رو شنیدم قلبم به هزاران تیکه تبدیل شد فکر نمیکردم واقعا یه همچین ادمی باشه سریع رفتم توی اتاقم وگریه کردم
کل اعضای خانواده منو دوست داشتن به جز جونگ کوک که اینو امروز فهمیدم)
(زمان حال)
از زبان کوک:
منتظر بودیم تا اون دختره بیاد من اصلا دوسش نداشتم وبه اسرار مامان دارم باهاش ازدواج میکنم تو افکار خودم بودم که یهو با اون لباس واون مدل موهاش برق از سرم پرید نمیدونم چم شد دقیقا همون حسی رو داشتم که برای اولین بار دیدمش نمی دونم چم شده ولی اون واقعا خوشکل شده بود اصلا نمی تونستم چشم ازش بردارم خیلی خیلی زیبا شده بود
(از زبان جین هو)
پشت در بودم واقعا استرس داشتم که یهو درباز شد لباسمو گرفتم بالا ورفتم جلو همه نگاهاشون روی من بود ولی اصلا برام مهم نبود فقط میخاستم زودی خلاص شم
رسیدم به جونگ کوک همین جوری داشت نگام میکرد گفتم :های کجایی
کوک:هیجا همین جام
تمام کار هارو انجام دادن
عابد:خوب اخرین کار اینکه خانم جئون جین هو جام خون رو بنوشند
جین هو:چی من اشلا لب بهش نمیزنم
بابا:ولی عزیز دلم باید بخوری تا رسم کامل شه
جین هو:نمیخام دوست ندارم خون بخورم اه مگه
که یهو کوک جام رو برداشت بزور کرد توحلقم(وقتی خودتو لوس کنی همین میشه دیگه)
بزور خون رو خوردم اصلا مزه ی خوبی نمیداد خیلی حالم بد شد میخاستم بیارم بالا ولی نشد نمی تونستم
۹۳.۹k
۱۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.