رمان

💜 عشق دوطرفه 💜
《پارت ۵》
من: بریم شما برو الان میام
مامانم: باشه دخترم مواظب باش خداحافظ
مهتاب: خداحافظ مامانی
متین: خب بگو
مهتاب: چیو
متین: کجا داری میری
مهتاب: ......
متین: نمیگی
مهتاب: .....
متین: اوکی بای . رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم چیزی به مامانم از قضیه مهتاب نگفتم چون هنوز چیزی نمیدونستم . زنگ زدم خاله
من: سلام خاله خوبی
خاله: سلام عزیزم ممنون تو خوبی مامانت خوبه
من: اتفاقا بغل دستم نشسته
خاله: سلام برسون
من: سلامت باشید . خاله دارم میام چیزی نمیخوای
خاله: نه عزیزم بیا
من: نیکا کجاست
خاله: دانشگاه تقریبا یک ساعت دیگه میاد
من: اوکی فعلا
خاله: فعلا
من: ادامه دادیم به راهمون بعد از ۱۰ دقیقه رسیدیم( خالم هر سال همین موقع نذری داره) رسیدیم و مامانم پیاده شد بهش گفتم مامان من میرم زود مامانمم گفت باشه بعد از اینکه مامانم رفت تو رنگ زدم به نیکا( نیکا دختر خاله من که خیلی صمیمی هستیم)
من: سلام نیکا خوبی
نیکا: سلام اره تو چطوری
من: دانشگاهی
نیکا: نه میخوام ی تاکسی بگیرم بیام
من: ۱۰ دقیقه بشین بعد تاکسی بگیر هیچی هم نگو بای
نیکا: وااا یعنی چی 😳 اوکی ۱۰ دقیقه میشینم.......

ادامه دارد....