Part : ۶
Part : ۶ 《بال های سیاه》
همه ی افراد داشتند به جان دادن پسر نگاه می کردند...هر فرشته یا شیطانی که بال هایش را جدا کنند چند دقیقه بعد می میرد و افراد منتظر مرگ پسر ابلیس بودند...
همه ی افراد آن جمع یک جورایی دلشان برای پسر میسوخت...آن پسر مهربان ترین شیطان جهنم بود و همه ی شیاطین اون رو دوست داشتن...اما حالا خواسته یا ناخواسته در حال دیدن مرگ او بودند...مرگ دردناک او...
صدای جیغ فرشته هنوز ادامه داشت و باعث شده بود پسر حتی لحظات پایانی عمرش هم لبخند به لب داشته باشد و تمام این کار ها موجب بهت افراد این جمع شده بود...
صدای جیغ ناگهان به جمله ای کوتاه تبدیل شد: [ دوست دارم ]
پسر با چشمان نیمه بازش سرش را سمت بهشت چرخاند...لبانش تکان میخوردند اما صدایی از آنها خارج نمی شد ...احتمالا او هم میخواست جواب ابراز محبت دختر را بدهد...اما حیف که دیگر جانی نداشت...
چند ثانیه دیگر صدای طبلی آمد که نشان دهنده ی مرگ پسر ابلیس بود و پایان محاکمه بود...
جیغ هایه دختر دوباره از سر گرفته شد...نور خورشید را میدید که آز آن سوی کوه ها دیده می شود...انگار قرار است در یکی از همین لحظه ها عشقش را که با عذاب به خاطرش مرده بود را فراموش کند... پس تا جان داشت جیغ زد...
مزه ی خون را در دهانش حس می کرد...اما این هم مانع جیغ نزدن او نشد...
تا لحظه ای که چشمان اون سنگین شد و روی تختش که زیر پنجره بود رها شد و پلک هایش رو هم افتادند و خون از گوشه ی لبش جاری شد...
همه ی افراد داشتند به جان دادن پسر نگاه می کردند...هر فرشته یا شیطانی که بال هایش را جدا کنند چند دقیقه بعد می میرد و افراد منتظر مرگ پسر ابلیس بودند...
همه ی افراد آن جمع یک جورایی دلشان برای پسر میسوخت...آن پسر مهربان ترین شیطان جهنم بود و همه ی شیاطین اون رو دوست داشتن...اما حالا خواسته یا ناخواسته در حال دیدن مرگ او بودند...مرگ دردناک او...
صدای جیغ فرشته هنوز ادامه داشت و باعث شده بود پسر حتی لحظات پایانی عمرش هم لبخند به لب داشته باشد و تمام این کار ها موجب بهت افراد این جمع شده بود...
صدای جیغ ناگهان به جمله ای کوتاه تبدیل شد: [ دوست دارم ]
پسر با چشمان نیمه بازش سرش را سمت بهشت چرخاند...لبانش تکان میخوردند اما صدایی از آنها خارج نمی شد ...احتمالا او هم میخواست جواب ابراز محبت دختر را بدهد...اما حیف که دیگر جانی نداشت...
چند ثانیه دیگر صدای طبلی آمد که نشان دهنده ی مرگ پسر ابلیس بود و پایان محاکمه بود...
جیغ هایه دختر دوباره از سر گرفته شد...نور خورشید را میدید که آز آن سوی کوه ها دیده می شود...انگار قرار است در یکی از همین لحظه ها عشقش را که با عذاب به خاطرش مرده بود را فراموش کند... پس تا جان داشت جیغ زد...
مزه ی خون را در دهانش حس می کرد...اما این هم مانع جیغ نزدن او نشد...
تا لحظه ای که چشمان اون سنگین شد و روی تختش که زیر پنجره بود رها شد و پلک هایش رو هم افتادند و خون از گوشه ی لبش جاری شد...
۴.۵k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.