مدرسه ی من
مدرسه ی من
ویو ات
دیدم یونگی منو بغل کرده
تلاش کردم از بغلش برم بیرون ولی نتونستم همینطوری بهش زل زدم
که...
یومگی:نگاه کردنت تموم شد
ات:اممم...بیدار بودی...کی ..کی گفته من تورو نگا میکردم
یونگی:آره جون عمت
ات:عمه ی من عمهی تو هم میشه
یومگی:خیل خب من میرم بیرون تو هم آماده شو
یونگی رفت بیرون
منم آماده سدم رفتم بیرون دیدم همه منتظر منن بخاطر وام لنگ لنگ کنان میرفتم و اینطوری دیر تر میرسیدم
یهو مامانم یچیزی در گوش یونگی گفت و همه رفتن بیرون بجز یونگی
یونگی اومد سمتم یهو برآید استایل بغل کرد و رفتین بیرون ولی یونگی منو سوار ماشین خودش کرد
رسیدیم فرودگاه
اونا هم با هواپیما به سمت فرانسه حرکت کردن منو یونگی بعد اون نشستیم توی ماشین تا بریم خونه من لباسمو عوض کنم رفتیم خونه لباسو عوض کردم ولی یه چیزی یادم اوفتاد
ات:یونگی....
یونگی:هوم...
ات:تو میخوای بری به کسی که دوسش داری اعتراف کنی چرا من بیام
بومگی:اوففف بهانه نگیر بیا بریم بعد دوباره برآید استایل بغلم کرد
منم تقلا میکردم بیام بیرون از بغلش ولی نشد
منو گذاشت توی ماشین بعد چند مین رسیدیم
دیدم همه چی تزئین شده و خوب بود
من جلو میرفتم
خواستن ببینم یومگی چرا عقب میاد برگشتم
دیدم یونگی جلوم زانو زد
یونگی:ات...من دوست دارم....عاشقت شدم..با من ازدواج میکنی...ملکه ی قلبم میشی
ات...(بچم توی شک وبی خب حقم داره)
ات:....منم دوست دارم(بلند)
ویو نویسنده
یومگی ات رو بلند کرد و روی هوا چرخوند
اونا باهم ازدواج کردم و الان صاحب یه دختر به اسم امیلی هستن
پایااااااانننن👍🏼
ویو ات
دیدم یونگی منو بغل کرده
تلاش کردم از بغلش برم بیرون ولی نتونستم همینطوری بهش زل زدم
که...
یومگی:نگاه کردنت تموم شد
ات:اممم...بیدار بودی...کی ..کی گفته من تورو نگا میکردم
یونگی:آره جون عمت
ات:عمه ی من عمهی تو هم میشه
یومگی:خیل خب من میرم بیرون تو هم آماده شو
یونگی رفت بیرون
منم آماده سدم رفتم بیرون دیدم همه منتظر منن بخاطر وام لنگ لنگ کنان میرفتم و اینطوری دیر تر میرسیدم
یهو مامانم یچیزی در گوش یونگی گفت و همه رفتن بیرون بجز یونگی
یونگی اومد سمتم یهو برآید استایل بغل کرد و رفتین بیرون ولی یونگی منو سوار ماشین خودش کرد
رسیدیم فرودگاه
اونا هم با هواپیما به سمت فرانسه حرکت کردن منو یونگی بعد اون نشستیم توی ماشین تا بریم خونه من لباسمو عوض کنم رفتیم خونه لباسو عوض کردم ولی یه چیزی یادم اوفتاد
ات:یونگی....
یونگی:هوم...
ات:تو میخوای بری به کسی که دوسش داری اعتراف کنی چرا من بیام
بومگی:اوففف بهانه نگیر بیا بریم بعد دوباره برآید استایل بغلم کرد
منم تقلا میکردم بیام بیرون از بغلش ولی نشد
منو گذاشت توی ماشین بعد چند مین رسیدیم
دیدم همه چی تزئین شده و خوب بود
من جلو میرفتم
خواستن ببینم یومگی چرا عقب میاد برگشتم
دیدم یونگی جلوم زانو زد
یونگی:ات...من دوست دارم....عاشقت شدم..با من ازدواج میکنی...ملکه ی قلبم میشی
ات...(بچم توی شک وبی خب حقم داره)
ات:....منم دوست دارم(بلند)
ویو نویسنده
یومگی ات رو بلند کرد و روی هوا چرخوند
اونا باهم ازدواج کردم و الان صاحب یه دختر به اسم امیلی هستن
پایااااااانننن👍🏼
۴.۱k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.