وقتی به اجبار کمپانی...[اخر]

وقتی به اجبار کمپانی...[اخر]

جسم پسر روبه روش رو توی اغوشش قرار داد..از حرکت یهوییش دوباره فلیکس به شوک بزرگی رفت
.. خیلی محکم توی آعوشش گرفته بود و قصدی نداشت یکمی از اون محکمی رو شل کنه...
_ازت معذرت میخوام فلیکس...معذرت میخوام...منو..منو ببخش که بخاطر دستور..دستور اونا..باهات سرد شدم و همینطور بد رفتار...
_من...من..خیلی پشیمونم...متاسفم که..صبح سرت داد زدم..من..من فقط نمیخواستم نمیخواستم بخاطر من اسیب ببینی‌..(بغض)
هضم این کلمات برای فلیکس سخت بود..از یه طرفیم واقعا خوشحال بود..لبخند ارومی زد و خودشو از بغل هیونجین فاصله داد و به چشمای قرمزش زل زد .. هردو دستشو روی شونه های پهنش قرار داد..و با لبخندش گفت
=لازم نیست معذرت خواهی کنی..درسته از رفتارات ناراحت میشدم..ولی خب علت داشت! ... نیاز نیست سر چیزای الکی معذرت خواهی کنی دلیل زندگیم!
حرف اخرش باعث شد هیونجین هم لبخندی بزنه..
هیون هردو دستشو روی هردوتا دست فلیکس قرار داد .. و محکم فشارشون داد
_مطمئن باش..دیگه همچیم رفتاری باهات نمیکنم،حتی اگه کارمم از دست بدم...تورو..نمیزارم از دستم در بری...!

the end)
نظرتونن؟
(خودم که به شخصا این تکپارتیمو دوست داشتم:))))