عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 2۶☆
سومی)
تهیونگ: خب بین من بخاطر حرف های مادرم خیلی عصبی شدم و این موضوع ممکنه تورو ناراحت کنه
سومی: تهیونگ زودتر بگو چیشه
تهیونگ: خب من تک فرزندم و مادرم برای اینکه بخواد نسل ما ادامه پیدا بکنه میخواد که من با سوریا ازدواج کنم و بچه پسر بیارم
سومی با شنیدن این حرف صدای شکستن قلبش رو شنید دقیقا از چیزی که میترسید داشت سرش میومد
سومی: چی؟!
تهیونگ: سومی بخدا مجبورم اگر بهشون بگم که میخوام با تو ازدواج کنم تیسارو ازم میگیرن خودت میدونی که چقدر دوستت دارم ولی مجبورم سومی
سومی: ولی تو بهم قول دادی
تهیونگ: هنوزم سر قولم هستم مطمئن باش من این موضوع رو حل میکنم فقط یه چند وقت بهم وقت بده عزیزم
سومی: برو بیرون میخوام تنها باشم
تهیونگ: عشقم..
سومی: گفتم برو بیرون(با داد)
تهیونگ بلند شد و رفت بیرون و سومی همون موقع زد زیر گریه
(تهیونگ)
صدای گریه هاشو از پشت در میشنیدم ولی کاری از دستم بر نمیومد همون موقع صدای گوشیم در اومد و دیدم مادرم آدرس رو برام ارسال کرده و گفته تا دو ساعت دیگه اونجا باشم به اجبار رفتم توی اتاقم تا آماده بشم بعد از یک ساعت آماده شدم و راه افتادم سمت مکان مورد نظر و رفتم داخل رستوران و به سمت میزی که مادر و پدرم نشسته بودن رفتم و نشستم
تهیونگ: سلام
م.ت: سلام
پ.ت: سلام
م.ت: قراره تا آخر انقدر سرد رفتار کنی؟
تهیونگ: ....
م.ت: هوففف
پدر و مادرم ساکت شدن و دیگه چیزی نگفتن تا اینکه بقیه رسیدن و حرف ها شروع شد من هیچ علاقه ای به این ماجرا نداشتم بخاطر همین اصلا به حرف هاشون گوش نمیدادم تا اینکه مادرم صدام زد
م.ت: تهیونگ بلند شو با سوریا برین داخل باغ رستوران و صحبت کنید باهم
هوفففف مادر من آخه وقتی میدونی من بزور اینجا نشستم این چه چیزی بود دیگه آخه من با اون چه صحبتی دارم
تهیونگ: باشه
من بلند شدم و سوریا هم دنبال من بلند شد و همراه من اومد
کپی ممنوع ❌
تهیونگ: خب بین من بخاطر حرف های مادرم خیلی عصبی شدم و این موضوع ممکنه تورو ناراحت کنه
سومی: تهیونگ زودتر بگو چیشه
تهیونگ: خب من تک فرزندم و مادرم برای اینکه بخواد نسل ما ادامه پیدا بکنه میخواد که من با سوریا ازدواج کنم و بچه پسر بیارم
سومی با شنیدن این حرف صدای شکستن قلبش رو شنید دقیقا از چیزی که میترسید داشت سرش میومد
سومی: چی؟!
تهیونگ: سومی بخدا مجبورم اگر بهشون بگم که میخوام با تو ازدواج کنم تیسارو ازم میگیرن خودت میدونی که چقدر دوستت دارم ولی مجبورم سومی
سومی: ولی تو بهم قول دادی
تهیونگ: هنوزم سر قولم هستم مطمئن باش من این موضوع رو حل میکنم فقط یه چند وقت بهم وقت بده عزیزم
سومی: برو بیرون میخوام تنها باشم
تهیونگ: عشقم..
سومی: گفتم برو بیرون(با داد)
تهیونگ بلند شد و رفت بیرون و سومی همون موقع زد زیر گریه
(تهیونگ)
صدای گریه هاشو از پشت در میشنیدم ولی کاری از دستم بر نمیومد همون موقع صدای گوشیم در اومد و دیدم مادرم آدرس رو برام ارسال کرده و گفته تا دو ساعت دیگه اونجا باشم به اجبار رفتم توی اتاقم تا آماده بشم بعد از یک ساعت آماده شدم و راه افتادم سمت مکان مورد نظر و رفتم داخل رستوران و به سمت میزی که مادر و پدرم نشسته بودن رفتم و نشستم
تهیونگ: سلام
م.ت: سلام
پ.ت: سلام
م.ت: قراره تا آخر انقدر سرد رفتار کنی؟
تهیونگ: ....
م.ت: هوففف
پدر و مادرم ساکت شدن و دیگه چیزی نگفتن تا اینکه بقیه رسیدن و حرف ها شروع شد من هیچ علاقه ای به این ماجرا نداشتم بخاطر همین اصلا به حرف هاشون گوش نمیدادم تا اینکه مادرم صدام زد
م.ت: تهیونگ بلند شو با سوریا برین داخل باغ رستوران و صحبت کنید باهم
هوفففف مادر من آخه وقتی میدونی من بزور اینجا نشستم این چه چیزی بود دیگه آخه من با اون چه صحبتی دارم
تهیونگ: باشه
من بلند شدم و سوریا هم دنبال من بلند شد و همراه من اومد
کپی ممنوع ❌
۹۱.۷k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.