پارت سی و پنج رمان love is still beautiful
پارت سی و پنج رمان love is still beautiful
سهون:نه واقعا عالین.خوب باید اعتراف کن عذاب وجدان گرفتم که بهش گفتم ماست داره ازم تعریف میکنه این کوه غرور؟ باورم نمیشه اصن خوب اصلا اینجا چیکار میکنه؟😐 سهون:الان داری چه طرحی میکشی؟هلی:طرحش دخترونه اس سهون:مال اعضای گروهه؟ هلی:اره برای لیانا طرحش زدم سهون:امم بابت اون روز متاسفم😓 هلی:کدوم روز😐 سهون:همون روز که رو پارچه ات قهوه ریختم😄 هلی:اوکی:expressionless_face:سهون:خوب ببین ما خیلی با هم بد بودیم مگه نه😐 هلی:اره در واقع رفتارمون باهم فاجعه بود سهون:خوب بیا دوست باشیم دلم نمیخواد یه نفر ازم متنفر باشه هلی:باشه خوب من هلیا عم تو هم سهونی سهون:الان ینی دوستیم هلی:میتونیم باشیم سهون:باشه خوب دوستیم هلی: خب؟ سهون:خب که خب😐 هلی:یه سوال فنی دوستا چیکار میکنن😄 سهون:منم نمیدونم هلی:بیا بفهمیم چی دوست داریم سهون:من هیچی دوست ندارم هلی:خر بی ذوق سهون:هییع دلت میاد؟ هلی:نه دلم میره سهون:کجا میره؟ هلی:با بقال سر کوچه مون قرار داره سهون:مسخره هلی:نه مس گاو سهون:عه بسه هلی:باشه باشه ولی مگه میشه هیچی دوست نداشته باشی؟ سهون:به مخم نمیرسه چی دوست دارم هلی:خو یکم فکر کن سهون:مثلا من خیلی رقص دوست دارم😐 هلی:خو این یکی منم طراحی دوست دارم سهون:دیگه نمیدونم بعدا ازم بپرس هلی:اوکی عه طرحم تموم شد سهون:چطور هم زمان حرف میزنی هم طرح میکشی هلی:چشمام رو طرحه گوشم به توعه کار سختیه😐 سهون:برای من اره من وقتی میرقصم یکی باهام حرف بزنه تمرکزم بهم میریزه حرکاتو اشتباه میرم هلی:نمیدونم رو خودت مسلط شو اوکی سهون:باش هلی:خوب من الان دلم میخواد برم بیرون میای با هم بریم البته اگه کار نداری؟ سهون:نه بابا بریم کار ندارم(جونگهیون)تو اتاقم نشسته بودم داشتم فکر میکردم یعنی چرا کوکی این پیشنهادو داده فهمیده من دوسش دارم😐 نه بابا من که ضایع بازی در نیاوردم(اره جان خودم)داشتم به مخم فشار میاوردم بفهمم که گوشیم زنگ خورد جونگی:بلو اله کوکی:هان؟ جونگی:نه نه منظورم اینه که الو بله کوکی:اهان(خندید)خوب اماده شو امروز قرار داشتیم جونگی:عه؟داشتیم(مثلا من یادم نمیاد)کوکی:یادت رفت(یکم ناراحت شد)جونگی:ببخشید یادم رفت الان اماده میشم کوکی:منتظرم.در عرض پنج دقیقه دوش گرفتم لباس عوض کردم ارایش کردم خودمم تو کف موندم کی انقدر سریع اماده شدم معمولا یکی دو ساعت باید طول میکشید رفتم پایین دیدم تو ماشین منتظره سوار ماشین شدم کوکی:سلام جونگی:سلام کوکی:خوشکل شدی جونگی:ممنون(در حالی که تلاش میکرد غش نکنه اینو گفت)کوکی:خوب قراره بریم شهربازی مشکلی که نداری جونگی:نه:smiling_face_with_smiling_eyes:.طولی که سوار ماشین بودیم فقط داشتم فکر میکردم که چقدر جذابه😐 یه جا پارک کرد باهم پیاده شدیم یا امام زاده ددی پارک من نمیاااام من فوبیا دارم گوه خوردم گفتم میام عررر کوکی:چیزی شده جونگی:ن نه کوکی:پس بریم.یا امام زاده بیژن من نمیام لنتی من بیام شب خوابم نمیبره شهربازی هم جاعه اصن هاااع دستمو کشید اصلا حواسم به دستامون نبود که سرخ و سفید بشم از شدت ترس نمیدونستم چه گوهی بخورم حتی نمیدونستم سوار چی کردمون یهو یه نگاه انداختم دیدم تو افق محو شدم تو هواییم سوار رنجر شده بودیم چی رنجر نهههه من میخوام پیاده بشم ولم کنید پنج دقیقه ای که سوار شده بودیم تازه یادم اومد جیغ بزنم کوکی با خنده برگشت نگام کرد حالا تو هوا هم بودیم منم مرتب جیغ میزدم کوکی هم مثل دیوثا میخندید بلاخره اومدیم پایین دیگه از ترس داشتم هزیون میگفتم جونگی:مامان گفتم بچه رو پیشت میزارم منو چرا بردی من نمیام مدرسه(خودمم نمیدونم چی میگه)کوکی:جونگهیون جونگی: به من دست نزن من حاملم کوکی:چی؟:astonished_face:جونگی:اه هیچی هیچی.تازه یادم اومد چی گفتم گونه هان از خجالت قرمز شد کوکی:بازم خندید منو نگاه کرد خو عوضی اینطوری نخند من قلبم بی جنبه اس نفس عمیق کشیدم کوکی:خوب بریم سوار اون بشیم.به یه بازی اشاره کرد اصن نمیدونستم اون بازیه چیه اسمشو خوندم توپ اتشین به زور منو برد سمت بازی سوارش شدیم یهو شروع کرد به چرخیدن منم که باز شروع کردم به جیغ زدن قلبم اومده بود تو حلقومم نکاه کوکی کردم یهو اروم شدم حواسش به من نبود دیگه جیغ نمیزدم فقط به کوکی نگاه میکردم دستگاه بلاخره ایستاد اومدیم پایین رفتیم سمت اژدها قشنگ بردمون اخرین صندلی بالا نشوندمون استرس گرفتم دست کوکی رو محکم گرفتم برگشت نگاهم کرد تازه متوجه من شد به دستامون نگاه کرد اونم دستمو محکم فشار داد پنج دقیقه بعدش اومدیم پایین کوکی:خوب دیگه یه بازی دیگه میریم بعدش میریم یه چیزی
سهون:نه واقعا عالین.خوب باید اعتراف کن عذاب وجدان گرفتم که بهش گفتم ماست داره ازم تعریف میکنه این کوه غرور؟ باورم نمیشه اصن خوب اصلا اینجا چیکار میکنه؟😐 سهون:الان داری چه طرحی میکشی؟هلی:طرحش دخترونه اس سهون:مال اعضای گروهه؟ هلی:اره برای لیانا طرحش زدم سهون:امم بابت اون روز متاسفم😓 هلی:کدوم روز😐 سهون:همون روز که رو پارچه ات قهوه ریختم😄 هلی:اوکی:expressionless_face:سهون:خوب ببین ما خیلی با هم بد بودیم مگه نه😐 هلی:اره در واقع رفتارمون باهم فاجعه بود سهون:خوب بیا دوست باشیم دلم نمیخواد یه نفر ازم متنفر باشه هلی:باشه خوب من هلیا عم تو هم سهونی سهون:الان ینی دوستیم هلی:میتونیم باشیم سهون:باشه خوب دوستیم هلی: خب؟ سهون:خب که خب😐 هلی:یه سوال فنی دوستا چیکار میکنن😄 سهون:منم نمیدونم هلی:بیا بفهمیم چی دوست داریم سهون:من هیچی دوست ندارم هلی:خر بی ذوق سهون:هییع دلت میاد؟ هلی:نه دلم میره سهون:کجا میره؟ هلی:با بقال سر کوچه مون قرار داره سهون:مسخره هلی:نه مس گاو سهون:عه بسه هلی:باشه باشه ولی مگه میشه هیچی دوست نداشته باشی؟ سهون:به مخم نمیرسه چی دوست دارم هلی:خو یکم فکر کن سهون:مثلا من خیلی رقص دوست دارم😐 هلی:خو این یکی منم طراحی دوست دارم سهون:دیگه نمیدونم بعدا ازم بپرس هلی:اوکی عه طرحم تموم شد سهون:چطور هم زمان حرف میزنی هم طرح میکشی هلی:چشمام رو طرحه گوشم به توعه کار سختیه😐 سهون:برای من اره من وقتی میرقصم یکی باهام حرف بزنه تمرکزم بهم میریزه حرکاتو اشتباه میرم هلی:نمیدونم رو خودت مسلط شو اوکی سهون:باش هلی:خوب من الان دلم میخواد برم بیرون میای با هم بریم البته اگه کار نداری؟ سهون:نه بابا بریم کار ندارم(جونگهیون)تو اتاقم نشسته بودم داشتم فکر میکردم یعنی چرا کوکی این پیشنهادو داده فهمیده من دوسش دارم😐 نه بابا من که ضایع بازی در نیاوردم(اره جان خودم)داشتم به مخم فشار میاوردم بفهمم که گوشیم زنگ خورد جونگی:بلو اله کوکی:هان؟ جونگی:نه نه منظورم اینه که الو بله کوکی:اهان(خندید)خوب اماده شو امروز قرار داشتیم جونگی:عه؟داشتیم(مثلا من یادم نمیاد)کوکی:یادت رفت(یکم ناراحت شد)جونگی:ببخشید یادم رفت الان اماده میشم کوکی:منتظرم.در عرض پنج دقیقه دوش گرفتم لباس عوض کردم ارایش کردم خودمم تو کف موندم کی انقدر سریع اماده شدم معمولا یکی دو ساعت باید طول میکشید رفتم پایین دیدم تو ماشین منتظره سوار ماشین شدم کوکی:سلام جونگی:سلام کوکی:خوشکل شدی جونگی:ممنون(در حالی که تلاش میکرد غش نکنه اینو گفت)کوکی:خوب قراره بریم شهربازی مشکلی که نداری جونگی:نه:smiling_face_with_smiling_eyes:.طولی که سوار ماشین بودیم فقط داشتم فکر میکردم که چقدر جذابه😐 یه جا پارک کرد باهم پیاده شدیم یا امام زاده ددی پارک من نمیاااام من فوبیا دارم گوه خوردم گفتم میام عررر کوکی:چیزی شده جونگی:ن نه کوکی:پس بریم.یا امام زاده بیژن من نمیام لنتی من بیام شب خوابم نمیبره شهربازی هم جاعه اصن هاااع دستمو کشید اصلا حواسم به دستامون نبود که سرخ و سفید بشم از شدت ترس نمیدونستم چه گوهی بخورم حتی نمیدونستم سوار چی کردمون یهو یه نگاه انداختم دیدم تو افق محو شدم تو هواییم سوار رنجر شده بودیم چی رنجر نهههه من میخوام پیاده بشم ولم کنید پنج دقیقه ای که سوار شده بودیم تازه یادم اومد جیغ بزنم کوکی با خنده برگشت نگام کرد حالا تو هوا هم بودیم منم مرتب جیغ میزدم کوکی هم مثل دیوثا میخندید بلاخره اومدیم پایین دیگه از ترس داشتم هزیون میگفتم جونگی:مامان گفتم بچه رو پیشت میزارم منو چرا بردی من نمیام مدرسه(خودمم نمیدونم چی میگه)کوکی:جونگهیون جونگی: به من دست نزن من حاملم کوکی:چی؟:astonished_face:جونگی:اه هیچی هیچی.تازه یادم اومد چی گفتم گونه هان از خجالت قرمز شد کوکی:بازم خندید منو نگاه کرد خو عوضی اینطوری نخند من قلبم بی جنبه اس نفس عمیق کشیدم کوکی:خوب بریم سوار اون بشیم.به یه بازی اشاره کرد اصن نمیدونستم اون بازیه چیه اسمشو خوندم توپ اتشین به زور منو برد سمت بازی سوارش شدیم یهو شروع کرد به چرخیدن منم که باز شروع کردم به جیغ زدن قلبم اومده بود تو حلقومم نکاه کوکی کردم یهو اروم شدم حواسش به من نبود دیگه جیغ نمیزدم فقط به کوکی نگاه میکردم دستگاه بلاخره ایستاد اومدیم پایین رفتیم سمت اژدها قشنگ بردمون اخرین صندلی بالا نشوندمون استرس گرفتم دست کوکی رو محکم گرفتم برگشت نگاهم کرد تازه متوجه من شد به دستامون نگاه کرد اونم دستمو محکم فشار داد پنج دقیقه بعدش اومدیم پایین کوکی:خوب دیگه یه بازی دیگه میریم بعدش میریم یه چیزی
۱۴.۲k
۲۵ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.