Part³⁰
Part³⁰
ا.ت ویو:
بعد از این از اتاق خارج شد و من هم کمی خوابیدم که با چیز سردی روی پیشونیم از خواب بیدار شد...هانول رو بالای سرم دیدم که داشت حوله رو با اب تازه اغشته میکرد از بودنش اینجا تعجب کردم و اروم با لب های خشکیده گفتم
ا.ت:هانول
هانول نگاهش به من افتاد و با نگرانی گفت
هانول:ا.ت حالت خوبه؟ چیزی نیاز نداری؟
با سختی از میان لبام درخواست اب کردم... هانول لیوانی که کنار تخت بود رو اب کرد...قبل از اینکه لیوان رو بده دستم کمکم کرد تا بشینم بعد لیوان اب رو جلوم گرفت.. از توی دستش گرفتم و رسوندمش به لبای خشکم و همشو سر کشیدم...نگاهم خورد به هانول نگران بود میدونستم من باعث شدم که بیاد اینجا با صدایی گرفته گفتم
ا.ت:هانول باعث اومدنت به اینجا من بودم واقعا متاسفم
هانول اومد کنار تخت نشست گفت
هانول:این حرفو نزن من با خواست خودم اومدم
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد
هانول:وقتی مادرم بهم زنگ زد و گفت حالت خوب نیست بدون معطلی خودمو رسوندم اینجا... واقعا نگرانت بودم... امیدوارم زود تر خوب بشی
لبخند باریکی رو لبام نقش بست
هانول:بهتره استراحت کنی
دوتا دستش رو گذاشت دو طرف شونه هام و منو دراز کرد و ملافه رو کشید روم و حوله رو مجدد خیس کرد و گذاشت رو پیشونیم
هانول:اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو
سری تکون دادم و هانول هم از اتاق رفت بیرون...چشمام سنگین بود ولی خوابم نمیومد... توی همون حالت که چشمام بسته بود به این فکر میکردم که چقدر دلم برای مامانم تنگ شده...اخرین باری که همو دیدیم بهم گفت
:اگه روز پیشت نبود به هر دلیلی... محکم و مقاوم باش میدونم که یه روزی اون سختی از بین میره
انگار مامان میدونست چه چیزی پیشرومه انگار میدونست قراره مدتی از هم دور باشیم... دلم برای خانوادم تنگ شده بود.. برای بابام که هرروز با روی باز ازم استقبال میکرد و اون داداشم که وجودش توی خونه برام حس ارامش رو داشت..و مینجی که واقعا دلتنگش بودم بهترین و صمیمی ترین دوستم با یاداوری اینکه پیششون نیستم اشکام دونه دونه میرختن...از یه طرف هم خوشحال بودم که اینجام و دارم خاطرات به یاد ماندنی رو میسازم...تو فکر خیال های خودم بودم که بلاخره ذهنم اجازه استراحت رو بهم داد و خوابیدم....
ادامه دارد...شرط
لایک و کامنت:۱۴
منتظرم ✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
بعد از این از اتاق خارج شد و من هم کمی خوابیدم که با چیز سردی روی پیشونیم از خواب بیدار شد...هانول رو بالای سرم دیدم که داشت حوله رو با اب تازه اغشته میکرد از بودنش اینجا تعجب کردم و اروم با لب های خشکیده گفتم
ا.ت:هانول
هانول نگاهش به من افتاد و با نگرانی گفت
هانول:ا.ت حالت خوبه؟ چیزی نیاز نداری؟
با سختی از میان لبام درخواست اب کردم... هانول لیوانی که کنار تخت بود رو اب کرد...قبل از اینکه لیوان رو بده دستم کمکم کرد تا بشینم بعد لیوان اب رو جلوم گرفت.. از توی دستش گرفتم و رسوندمش به لبای خشکم و همشو سر کشیدم...نگاهم خورد به هانول نگران بود میدونستم من باعث شدم که بیاد اینجا با صدایی گرفته گفتم
ا.ت:هانول باعث اومدنت به اینجا من بودم واقعا متاسفم
هانول اومد کنار تخت نشست گفت
هانول:این حرفو نزن من با خواست خودم اومدم
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد
هانول:وقتی مادرم بهم زنگ زد و گفت حالت خوب نیست بدون معطلی خودمو رسوندم اینجا... واقعا نگرانت بودم... امیدوارم زود تر خوب بشی
لبخند باریکی رو لبام نقش بست
هانول:بهتره استراحت کنی
دوتا دستش رو گذاشت دو طرف شونه هام و منو دراز کرد و ملافه رو کشید روم و حوله رو مجدد خیس کرد و گذاشت رو پیشونیم
هانول:اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو
سری تکون دادم و هانول هم از اتاق رفت بیرون...چشمام سنگین بود ولی خوابم نمیومد... توی همون حالت که چشمام بسته بود به این فکر میکردم که چقدر دلم برای مامانم تنگ شده...اخرین باری که همو دیدیم بهم گفت
:اگه روز پیشت نبود به هر دلیلی... محکم و مقاوم باش میدونم که یه روزی اون سختی از بین میره
انگار مامان میدونست چه چیزی پیشرومه انگار میدونست قراره مدتی از هم دور باشیم... دلم برای خانوادم تنگ شده بود.. برای بابام که هرروز با روی باز ازم استقبال میکرد و اون داداشم که وجودش توی خونه برام حس ارامش رو داشت..و مینجی که واقعا دلتنگش بودم بهترین و صمیمی ترین دوستم با یاداوری اینکه پیششون نیستم اشکام دونه دونه میرختن...از یه طرف هم خوشحال بودم که اینجام و دارم خاطرات به یاد ماندنی رو میسازم...تو فکر خیال های خودم بودم که بلاخره ذهنم اجازه استراحت رو بهم داد و خوابیدم....
ادامه دارد...شرط
لایک و کامنت:۱۴
منتظرم ✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۱.۵k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.