پارت سوم دختری به نام مهرانا...❣
دختری به نام مهرانا....
پارت سوم
دیانا دیگر نمیتونست مهرانا رو نگه داره؛چون مهرانا دیگه یک ساله بود و میتونست حرف بزنه و کار های خودش رو انجام بده{این موضوع بخاطر این بود که قدرت زیادی داشت و اینکه بیولوژیکی بود} و همین اون رو نگران میکرد چون هر لحظه ممکن بود که مخالفان مهرانا رو پیدا کنن....
#سخننویسنده:☺
[راستی مهرانا خون آشام هست ولی خودش خبر نداره در ضمن خون مهرانا قدرت جادویی داره و معمولی نیست!]
دیانا مهرانا رو وقتی که خواب بود به پرورشگاه برد و دیگه از اون خبری نشد!
و مهرانا وقتی بیدار شد دید که در پرورشگاه هست و از اینکه دیانا اون رو ترک کرده خیلی ناراحت شد.😔
بعد از دو روز که مهرانا در اون پرورشگاه بود؛به مدیر اونجا دستور دادن که چون پرورشگاهشون پر شده چندتا از بچه ها رو در پرورشگاهی که در یک جزیره بود بفرستن که مهرانا هم با این بچه ها بود....
مهرانا از وقتی که دیانا ترکش کرد حرفی نمیزد و فقط یک گوشه آروم مینشست.
وقتی پسر ها و دختر های پرورشگاه اذیتش میکردن و کتکش میزدن؛هیچی نمیگفت و وقتی اون ها میرفتن گردنبدی که از مادرش داشت و به شکل قلبی قرمز بود رو توی دستش میگرفت و شب کنار دریا گربه میکرد و آواز میخوند...
#سخننویسنده:
(نکته:پری ها میتونن وسایلشون رو غیب کنن و دوباره ظاهر کنن. مهرانا همیشه با خودش یک گیتار داشت برای همین عاشق آواز خوندن بود🎵🎸)
یکی از روز ها که مهرانا لب ساحل نشسته بود اتفاق عجیبی ...
مهرانا دید که آسمون پر از هواپیما های جنگی شده و سرباز ها رختن و دارن بچه ها رو یکی یکی میکشن...
مهرانا ترسیده بود برای همین به سمت جنگل فرار کرد ولی سرباز ها ونبالش میکردن...
مهرانا داشت میدوید که یکهو پاش به ریشهی درخت گیر کرد و بی هوش شد.وقتی به هوش اومد.....
#اینداستانادامهدارد...❣
نظراتتون رو در مورد داستانم بنویسید..🤗
پارت سوم
دیانا دیگر نمیتونست مهرانا رو نگه داره؛چون مهرانا دیگه یک ساله بود و میتونست حرف بزنه و کار های خودش رو انجام بده{این موضوع بخاطر این بود که قدرت زیادی داشت و اینکه بیولوژیکی بود} و همین اون رو نگران میکرد چون هر لحظه ممکن بود که مخالفان مهرانا رو پیدا کنن....
#سخننویسنده:☺
[راستی مهرانا خون آشام هست ولی خودش خبر نداره در ضمن خون مهرانا قدرت جادویی داره و معمولی نیست!]
دیانا مهرانا رو وقتی که خواب بود به پرورشگاه برد و دیگه از اون خبری نشد!
و مهرانا وقتی بیدار شد دید که در پرورشگاه هست و از اینکه دیانا اون رو ترک کرده خیلی ناراحت شد.😔
بعد از دو روز که مهرانا در اون پرورشگاه بود؛به مدیر اونجا دستور دادن که چون پرورشگاهشون پر شده چندتا از بچه ها رو در پرورشگاهی که در یک جزیره بود بفرستن که مهرانا هم با این بچه ها بود....
مهرانا از وقتی که دیانا ترکش کرد حرفی نمیزد و فقط یک گوشه آروم مینشست.
وقتی پسر ها و دختر های پرورشگاه اذیتش میکردن و کتکش میزدن؛هیچی نمیگفت و وقتی اون ها میرفتن گردنبدی که از مادرش داشت و به شکل قلبی قرمز بود رو توی دستش میگرفت و شب کنار دریا گربه میکرد و آواز میخوند...
#سخننویسنده:
(نکته:پری ها میتونن وسایلشون رو غیب کنن و دوباره ظاهر کنن. مهرانا همیشه با خودش یک گیتار داشت برای همین عاشق آواز خوندن بود🎵🎸)
یکی از روز ها که مهرانا لب ساحل نشسته بود اتفاق عجیبی ...
مهرانا دید که آسمون پر از هواپیما های جنگی شده و سرباز ها رختن و دارن بچه ها رو یکی یکی میکشن...
مهرانا ترسیده بود برای همین به سمت جنگل فرار کرد ولی سرباز ها ونبالش میکردن...
مهرانا داشت میدوید که یکهو پاش به ریشهی درخت گیر کرد و بی هوش شد.وقتی به هوش اومد.....
#اینداستانادامهدارد...❣
نظراتتون رو در مورد داستانم بنویسید..🤗
۱.۶k
۱۶ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.