اولین حس...پارت سیزدهم
"Ziha"
الیزا ظرف غذا رو گرفت و خواست بره تو اتاق رئیس که نگهبان ها جلوشو گرفتند...
نگهبان:کجا؟
الیزا:غذای رئیس رو میبرم
نگهبان:جنابعالی کی باشی که تو باید ببری؟همیشه اون دختر اشپز می اورد.
الیزا:همین امروز استخدام شدم خود رئیس گفتن غذاشونو ببرم
نگهبان:باید از خود رئیس بپرسم
الیزا:امروز حوصله نداره مگه نمیدونی منتظر دشمنشه؟سر به سرش نذار.
نفر بغل دستیش به نگهبان تنه ای زد و گفت:
#:حق با اونه بذار ببره دیگه، همینجوری به من میگه تنبل،من حوصله تنبیه ندارم.
نگهبان:خیل خب ببر.
الیزا در رو باز کرد که یونگی روی صندلی پشت میزش نشسته بود و پشتش به الیزا بود:
یونگی:امروز دیر اوردی...
الیزا؛
یکم دستپاچه شدم اما حرفی نزدم با گذاشتن ظرف غذا رو میز قطره ای خون، از دستم روی میز چکید، با استینم سریع پاک کردم که باز مچ دستم لرزید مطمئن شدم گاوصندوق توی همین اتاقه.نمیخوام به هیج قیمتی از اینجا بیرون برم.رو به روی میزش وایستادم دستم رو پشت سرم گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
یونگی:امروز چت شده؟ کم حرف شدی تو که همیشه انقدر حرف میزدی که نمیذاشتی من حتی غذا بخورم.
یونگی برگشت و منو نگاه کرد که سرم پایین بود:
یونگی:چرا این لباس رو پوشیدی؟(با خنده)دوست داری مامور بشی؟
نمیتونستم حرفی بزنم چون میترسیدم از صدام بفهمه که من اشپز نیستم.فقط سر جام خشک شده بودم که یونگی از سر صندلیش بلند شد و به طرفم اومد:
یونگی:چیشده جولیا؟ها؟
دستش رو بالا اورد و خواست سرم رو بلند کنه نمیدونستم چیکار کنم،پریدم بغلش...
الیزا ظرف غذا رو گرفت و خواست بره تو اتاق رئیس که نگهبان ها جلوشو گرفتند...
نگهبان:کجا؟
الیزا:غذای رئیس رو میبرم
نگهبان:جنابعالی کی باشی که تو باید ببری؟همیشه اون دختر اشپز می اورد.
الیزا:همین امروز استخدام شدم خود رئیس گفتن غذاشونو ببرم
نگهبان:باید از خود رئیس بپرسم
الیزا:امروز حوصله نداره مگه نمیدونی منتظر دشمنشه؟سر به سرش نذار.
نفر بغل دستیش به نگهبان تنه ای زد و گفت:
#:حق با اونه بذار ببره دیگه، همینجوری به من میگه تنبل،من حوصله تنبیه ندارم.
نگهبان:خیل خب ببر.
الیزا در رو باز کرد که یونگی روی صندلی پشت میزش نشسته بود و پشتش به الیزا بود:
یونگی:امروز دیر اوردی...
الیزا؛
یکم دستپاچه شدم اما حرفی نزدم با گذاشتن ظرف غذا رو میز قطره ای خون، از دستم روی میز چکید، با استینم سریع پاک کردم که باز مچ دستم لرزید مطمئن شدم گاوصندوق توی همین اتاقه.نمیخوام به هیج قیمتی از اینجا بیرون برم.رو به روی میزش وایستادم دستم رو پشت سرم گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
یونگی:امروز چت شده؟ کم حرف شدی تو که همیشه انقدر حرف میزدی که نمیذاشتی من حتی غذا بخورم.
یونگی برگشت و منو نگاه کرد که سرم پایین بود:
یونگی:چرا این لباس رو پوشیدی؟(با خنده)دوست داری مامور بشی؟
نمیتونستم حرفی بزنم چون میترسیدم از صدام بفهمه که من اشپز نیستم.فقط سر جام خشک شده بودم که یونگی از سر صندلیش بلند شد و به طرفم اومد:
یونگی:چیشده جولیا؟ها؟
دستش رو بالا اورد و خواست سرم رو بلند کنه نمیدونستم چیکار کنم،پریدم بغلش...
۲.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۲