گذشته رها شده
گذشته رها شده
P²
روی تخت نشستم و به اتاق تاریک که فقط نور ماه باعث روشن شدنش شده بود خیره شدم..
سرم رو چندباری تکون دادم تا به خود بیام..صدا های که از طبقه پایین میومد نمیزاشت آروم باشم..
به پشت روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم..کمکم چشمام گرم خواب شد..
____
۳ ساعت بعد.
____
با صدای در که به یکباریه باز شد چشمام رو باز کردم..در اول چشمام تار میدید اما بعد از چند بار پلک زدن بهتر شد..با هيکل بابام که مامانم کنارش وایستاده بود دستی به چشمام زدم و روی تخت نشستم..
ا.ت: با..با(کشیده)
ب،ا.ت: اصلا معلومه تو کجایی؟!
ا.ت:رفته بودم بار..
ب،ا.ت: اونو که میدونم اما چرا..مگه بهت نگفته بودم شب مهمونی داریم...
با حالت گیجِ از تخت پاشدم و به سمت بابام رفتم..دستام رو دو طرف شونه اش گذاشتم و با قیافه کیوت و کشیده گفتم..
ا.ت: اما بابا..باید یکی به بار هم سر بزنه..
ب،ا.ت:من چی میتونم بگم..هرچه بگم تو کاری که دلت میخواد رو انجام میدی..برا بار آخر..دیگه اینکارو نکن..
ا.ت: خب..سعیمو میکنم..
ب،ا.ت:من که گفتم..بار بعدی اینجوری باهات حرف نمیزنم..
ا.ت: باشه..
رو پیشونی بابام یه نقطه قرمز بود..نقطه رو دنبال کردم از بیرون پنجره اتاقم بود..
ب،ا.ت: چیزی شده..
تا بخوام کاری کنم یا حرفی بزنم..خون بابام روم پاشید..
فقط به جسد بابام زُل زده بودم..شوک که بهم وارد شده بود مانع یه حرکت کوچیک شده بود..مامانم در حال که دستاش رو روی دهنش گذاشته بود ..و به خون که کف اتاق رو گرفته بود خیره بود..اشکاش قطره قطره میچکید کف اتاق و با خون بابام یجا میشد..
سعی کردم تا به خود بیام این بار اولم نیس خون ميبينم اما اولین بارمه که جسد بابام رو جلوم ميبينم..
مامانم پاهاش سست شد و افتاد زمین..کنار جسد بابام نشستم و نبضش رو نگاه کردم نمیزد..مامانم با چشمای اشکی نگام میکرد..سرم رو به چپ و راست تکون دادم..که مامانم جیغ زد..
دستش رو گرفتم و بلندش کردم..دنبال خودم میکشیدمش دنبالم نميومد..
ایستادم و برگشتم سمتش..
ا.ت: مامان..باید بریم.
م،ا.ت: ن..نمیتونم..ب..بابات..
ا.ت: فقط بریم..اگه یه دقیقه دیگه اینجا بمونیم جسد ماهم کف اتاق میوفته..
با دیدن بادیگاردهای بابام که به سمتمون ميومد..چهار طرفم رو نگاه کردم..و با رسیدن اونا دست مامانم رو به یکی از بادیگارد ها دادم..و گفتم..
ا.ت: خونه امن..نمیخوام اینجا ببینمتون..مامانم باید سالم باشه..
ب: چشم خانم..
م،ا.ت: ا.ت...با..بابات.. بزار اونم با خودمون ببریم..
ا.ت: میخوای بمیری!
م،ا.ت: ....
ا.ت: عجله کن..سریع سریع..
بعدی رفتن اونا به سمت جسد بابام اومدم و زمین کنار جسد نشستم کت بابام رو کنار زدم و اسلحه شو برداشتم..چشمای بابام که به سقف خیره بود رو بستم و بعدش بلند شدم و تنها چیزی که تونستم بگم این بود
ا.ت: انتقام..هرکی باشی..من انتقام بابام رو ازت میگیرم.
غلط املایی بود معذرت 💫
شرط
ᶜᵒᵐ:50
ˡⁱᵏᵉ:45
P²
روی تخت نشستم و به اتاق تاریک که فقط نور ماه باعث روشن شدنش شده بود خیره شدم..
سرم رو چندباری تکون دادم تا به خود بیام..صدا های که از طبقه پایین میومد نمیزاشت آروم باشم..
به پشت روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم..کمکم چشمام گرم خواب شد..
____
۳ ساعت بعد.
____
با صدای در که به یکباریه باز شد چشمام رو باز کردم..در اول چشمام تار میدید اما بعد از چند بار پلک زدن بهتر شد..با هيکل بابام که مامانم کنارش وایستاده بود دستی به چشمام زدم و روی تخت نشستم..
ا.ت: با..با(کشیده)
ب،ا.ت: اصلا معلومه تو کجایی؟!
ا.ت:رفته بودم بار..
ب،ا.ت: اونو که میدونم اما چرا..مگه بهت نگفته بودم شب مهمونی داریم...
با حالت گیجِ از تخت پاشدم و به سمت بابام رفتم..دستام رو دو طرف شونه اش گذاشتم و با قیافه کیوت و کشیده گفتم..
ا.ت: اما بابا..باید یکی به بار هم سر بزنه..
ب،ا.ت:من چی میتونم بگم..هرچه بگم تو کاری که دلت میخواد رو انجام میدی..برا بار آخر..دیگه اینکارو نکن..
ا.ت: خب..سعیمو میکنم..
ب،ا.ت:من که گفتم..بار بعدی اینجوری باهات حرف نمیزنم..
ا.ت: باشه..
رو پیشونی بابام یه نقطه قرمز بود..نقطه رو دنبال کردم از بیرون پنجره اتاقم بود..
ب،ا.ت: چیزی شده..
تا بخوام کاری کنم یا حرفی بزنم..خون بابام روم پاشید..
فقط به جسد بابام زُل زده بودم..شوک که بهم وارد شده بود مانع یه حرکت کوچیک شده بود..مامانم در حال که دستاش رو روی دهنش گذاشته بود ..و به خون که کف اتاق رو گرفته بود خیره بود..اشکاش قطره قطره میچکید کف اتاق و با خون بابام یجا میشد..
سعی کردم تا به خود بیام این بار اولم نیس خون ميبينم اما اولین بارمه که جسد بابام رو جلوم ميبينم..
مامانم پاهاش سست شد و افتاد زمین..کنار جسد بابام نشستم و نبضش رو نگاه کردم نمیزد..مامانم با چشمای اشکی نگام میکرد..سرم رو به چپ و راست تکون دادم..که مامانم جیغ زد..
دستش رو گرفتم و بلندش کردم..دنبال خودم میکشیدمش دنبالم نميومد..
ایستادم و برگشتم سمتش..
ا.ت: مامان..باید بریم.
م،ا.ت: ن..نمیتونم..ب..بابات..
ا.ت: فقط بریم..اگه یه دقیقه دیگه اینجا بمونیم جسد ماهم کف اتاق میوفته..
با دیدن بادیگاردهای بابام که به سمتمون ميومد..چهار طرفم رو نگاه کردم..و با رسیدن اونا دست مامانم رو به یکی از بادیگارد ها دادم..و گفتم..
ا.ت: خونه امن..نمیخوام اینجا ببینمتون..مامانم باید سالم باشه..
ب: چشم خانم..
م،ا.ت: ا.ت...با..بابات.. بزار اونم با خودمون ببریم..
ا.ت: میخوای بمیری!
م،ا.ت: ....
ا.ت: عجله کن..سریع سریع..
بعدی رفتن اونا به سمت جسد بابام اومدم و زمین کنار جسد نشستم کت بابام رو کنار زدم و اسلحه شو برداشتم..چشمای بابام که به سقف خیره بود رو بستم و بعدش بلند شدم و تنها چیزی که تونستم بگم این بود
ا.ت: انتقام..هرکی باشی..من انتقام بابام رو ازت میگیرم.
غلط املایی بود معذرت 💫
شرط
ᶜᵒᵐ:50
ˡⁱᵏᵉ:45
۸.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.